معرفی کتاب و فیلم برگزیده

در این وبلاگ کتاب و فیلم برتر معرفی میشود .

معرفی کتاب و فیلم برگزیده

در این وبلاگ کتاب و فیلم برتر معرفی میشود .

فاجعه ی لنینگراد

نام کتاب : فاجعه ی لنینگراد

نویسنده : آناتول داروف

ترجمه : مرحوم ذبیح ا... منصوری

انتشارات : گلریز- تهران

 

 این کتاب شامل خاطرات آناتول داروف یکی از بازماندگان محاصره ی مخوف شهر لنینگراد روسیه  توسط نیروهای آلمان در فاصله ی سالهای 1940 تا 1943 میلادی مباشد در طی این محاصره از 4 ملیون نفر سکنه شهر لنینگراد 3.5 ملیون نفر بر اثر سرما ، گرسنگی و بیماری های مختلف از بین رفتند ، محاصره ای که سبب گردید تمام اصول انسانیت و مدنیت در این شهر به وادی فراموشی سپرده شده و محاصره شدگان به دلیل نبودن مواد غذایی و محاصره ی طولانی  حتی به خوردن گوشت انسان های مرده روی بیاورند تا بتوانند به حیات خود ادامه دهند . با این حال همین مردم که هرگز امیدی به طلوع مجدد خورشید سعادت و نیکبختی در شهرشان نداشتند در مقابل دشمن یک قدم هم عقب نشینی نکردند و عاقبت شاهد موفقیت را در آغوش کشیدند .

این کتاب بسیار پر محتوا و در بر گیرنده نکاتی جالب در ارتباط با نحوه لشکر کشی آلمان به شوروی و علل عدم موفقیت آلمان در به تصرف درآوردن شهر لنینگراد که یکی از شهرهای استراتژیک اتحاد جماهیر شوروی بوده و هست میباشد ، همچنین با مطالعه این کتاب با تاکتیک های به کار رفته توسط مدافعین شهر در برابر دشمن و نحوه مقاومت آنها در برابر آلمان ها و  کلیاتی کلیدی در ارتباط با دفاع مدنی آشنا میشویم . نویسنده بسیار جالب وقایع روزمره و فجایع انسانی رو به تصویر کشیده و تا حدودی در انعکاس این فاجعه ی انسانی موفق بوده است .

 

کتابیست تامل برانگیز و با خواندن آن به عمق اتفاقات و جنایات صورت گرفته در طول جنگ جهانی دوم پی میبریم و با سرنوشت مردمی آشنا میشویم که با دست خالی و بی هیچ چیزی در برابر دشمن مقاومت کردند و با خون خود مانع از سقوط شهر و تسلیم آن شدن که چه بسا اگر تسلیم میشدند سرنوشت جنگ دچار تغییرات اساسی میشد و شوروی عملا شکست سنگین و غیر قابل جبرانی را میپذیرفت و تصرف باقی آن نیزبرای قوای آلمان نازی دشوار نبود و میتوان گفت مقاومت مردم شهر لنینگراد در تعیین سرنوشت شوروی تاثیر بسزا و  مثبتی گذاشت .

 

مطالعه این کتاب رو به علاقمندان مطالعه ی تاریخ بین الملل و همچنین علاقمندان به مطالعه علوم نظامی پیشنهاد میدهم .

نقد فیلم ۵

نام فیلم: 300

ژانر :افسانه ای

 

Image hosted by allyoucanupload.com

 

300

سیصد

 

                                                            Image hosted by allyoucanupload.com

مشخصات فیلم:

 

درجه نمایش در آمریکا:R

کارگردان :زاک اشنایدر(Zack Snyder)

تهیه کنندگان:مارک کانتون – برنی گلد من-جیانی نونانی و جفری سیلور

استودیو وارنر بروس تقدیم میکند.

نویسندگان فیلم نامه:زاک اشنایدر-مایکل گوردون و کورد جان استاد(نویسندگان فیلم نامه)

بر اساس نول مصوری  از فرانک مایلر

موسیقی متن : تایلر بیتز(Tayler Bates)

بازیگزان:

لنا هدی Lena Headey

دیوید ونهام David Wenham

دومینیک وست Dominic West

جرالد باتلر Gerard Butler

محصول سال :2007

 

 opens in theaters on Friday, March 9

 

 

 

                                                             Image hosted by allyoucanupload.com

 

 

داستان فیلم:

 

خشایار شاه به همراه ارتش یک میلیون نفری خود برای فتح آتن پایتخت یونان و مهد دموکراسی به خاک یونان یورش میبرد(نبرد گریکو). اسپارتان شاه لئونیداس به همراه ارتش سیصد نفری خود از راه میرسند و ...

 

بیوگرافی کارگردان:

 

Image hosted by allyoucanupload.com

 

در یکم مارس 1966 در گرین بای ویسکانسین متولد شد.

شغلهای فروشندگی نویسندگی بازیگری و بالاخره  کارگردانی را تجربه کرده است.

 

Image hosted by allyoucanupload.com

 

ü       نام فیلمها)کارگردانی):

1.       Watchmen (2008)

2.       Playground(1990)

3.       300 (2006) 

4.       The Lost Tape: Andy's Terrifying Last Days Revealed (2004)

5.       Dawn of the Dead (2004)

Image hosted by allyoucanupload.com

 

 

ü       نام فیلمها(نویسندگی فیلمنامه):

300 (2006) (screenplay)

Image hosted by allyoucanupload.com

 

ü       نام فیلمها(بازیگر):

  1. Dawn of the Dead (2004)
  2. "HBO First Look"  (2007)
  3.  300 (2007)
  4. Nouveaux visages de la peur, Les (2006)
  5. Attack of the Living Dead (2004)
  6. Surviving the Dawn (2004)

                                                                                                                                                                     

درباره فیلم:

 

                                                           

                                                            Image hosted by allyoucanupload.com

 

فیلم  یادر حقیقت کارتون رو دیدم بر خلاف آنچه که همه اتفاق نظر داشتن به نظرم بسیار فیلم خوش ساختی از آب در اومده  جلوه های ویژه بسیار عالی و استفاده های به جا از پرده های آبی زیبایی و شکوه و عظمت فیلم رو دو چندان کرده .موسیقی متن فیلم هم که مسلما حرف نداره .البته فیلم نسخه پرده ای بود و احتمالاا از نظر کادر بندی و نوع رنگها تفاوت زیادی رو با نسخه اصلی داشت ولی خوب اونقدر قابل دیدن بود که بشه در موردش حرف زد و به بحث و گفتگو نشست.جلوه های تری دی در این فیلم بیداد میکنه و بالاخره اینکه اگه حس ایرانی بودن خودتون رو کنار بگذارید و به عنوان یه بیننده تماشاش کنید مسلما از دیدنش لذت هم خواهید برد.خوب بریم سر اصل مطلب و توهین هایی که گفته میشه در این فیلم به ما ایرانیها شده. اولا که فیلم بر اساس یک کتاب مصور نوشته شده پس کل ماجرایی که ما درفیلم مشاهده میکنیبم از کتاب مصوری به نام 300 که توسط نویسنده ای به نام فرانک مایلر نوشته شده برداشته شده.

 

 

 

 

Image hosted by allyoucanupload.com

 

 

 

 البته اصل داستان در تاریخ بوده ولی هیچ کجای فیلم اشاره ای بر مستند و واقعی بودن ماجرا نمیشه و در عوض مرتبا درعنوان بندی فیلم و همینطور در بیوگرافی و بالاخره پوستر های فیلم اشاره به برداشتی میشه که از کتاب مصور و افسانه ای  بعمل اومده.بیاین یه خورده واقع بین باشیم. اگه سینمای بعد از انقلاب ایران رو بررسی کنیم متوجه میشیم که در صد ها فیلم بدترین توهین ها رو به آمریکاییها کردیم (به حق یا نا حقش رو کاری نداریم)و اونها رو دزد بی فرهنگ امپریالیسم جهانخوار باعث و بانی کودتای بیست و هشت مرداد و .... نامیده ایم. هیچ وقت هم نشده که اونها داد و هوار سر بدن و بخوان که ما رو از این بابت محکوم کنند.نگاه حرفه ای به سینما با نگاه سیاسی به آن دو موضوع جدا گانه است. فقط در آخر یک نکته رو پیشنهاد میکنم فیلم رو ببینید و اصلا به این موضوع توجه نکنید که شخصیتهای اصلی فیلم ایرانی و پارسی هستند در این صورت مطمئنا از فیلم لذت زیادی میبرید و بیشتر از اون چیزی که فکر میکنید هیجان زده خواهید شد.در هر صورت با دیدن این فیلم شکوه و جلال فیلمهای ارباب حلقه ها را فراموش خواهید کرد و از پیشرفت گرافیک در این فاصله کوتاه انگشت حیرت بر دهان خواهید گذاشت.

 

 

 

      

Image hosted by allyoucanupload.comImage hosted by allyoucanupload.comImage hosted by allyoucanupload.comImage hosted by allyoucanupload.com

 

 

این هم فیلم روزاونقدر داغ و تازه هست که از حرارتش گرمتون بشه یه وقت نچائید!!

 

 

                                                              

 

                                                              Image hosted by allyoucanupload.com

 

در آخر هم بد نمیدونم برای آشنایان به زبان انگلیسی متن مصاحبه زاک اشنایدر رو که از وب سایت اختصاصی فیلم به امانت برداشته شده رو برای علاقمندان منتشر کنم:

 

 

 

                                                             Image hosted by allyoucanupload.com

 

The final interview from my 300 junket weekend was with writer/director Zack Snyder. If you haven't read my chats with stars Gerard Butler and Rodrigo Santoro be sure to; I will include the links at the end of this article. As for Snyder, I met this guy for the first time at Comic Con last year and to say he is a cool guy and a fun interview would be quite appropriate. Snyder seems to "get it" when it comes to these cool genre films. He took on directing duties of the Dawn of the Dead remake in 2004 to the tune of $59 million at the box and a 77% Rotten Tomatoes rating, which is saying a lot when you consider it is a well loved Romero film and pleasing that audience is tough. In 2008 he is expected to release Watchmen based on the popular Alan Moore graphic novel and he talks a lot about that as well as a lot about 300, which I am sure is the one and only reason you are reading this interview. Snyder utilized blue screen, multiple cameras and CGI in an effort to make 300 such a unique film and one I am sure fanboys around the world will be screaming about all year. I already reviewed the film and gave it a "B" and one of the reasons it got that grade is talked about in the first question. So dig in and enjoy as one of the great upcoming directors shares his thoughts on his new film and the future.

 

Image hosted by allyoucanupload.com

 

 

 For someone that hasn't read the Frank Miller book how closely did you stick to the source material?

Zack Snyder (ZS): I would say it's probably 90-percent the book, there is maybe 10-percent that I added which was the Queen's storyline and we did that initially to remind people of the 'why we fight' part of it. You get all the way up there to Thermopylae and suddenly Sparta becomes abstract. I wanted to remind people. Once we got into that, we started to realize that we had to figure out what the queen was about. There's a line in the graphic novel where Gorgo says, 'Come back with your shield or on it,' which was attributed to her in history. In my research I found oh here's another thing, 'only Spartan women give birth to real men.' That was another line I found attributed to her. I thought gosh, if you combined those two, wow, what kind of character is that? Who is that woman who said those things? That's really what we used to sort of build her and flesh her out.

Where do you start with movie like this? You're on a blue screen stage so do you start building environments? Do you start with the actors?

ZS: The way we started was with the concept art. I would do a little doodle and Grant [Story] would do some Photoshop, whacking together some images. That would sort of get us in an area where I would say, 'Okay that's kind of working.' Then we'd try to refine that by maybe shooting some stuff. Shoot a guy in a Spartan outfit. Not the ones we used in the movie, but something like it, red cape for composition and sky and things like that.

So, that process led us all the way to production where we sit at a table like this. We'd have the story board sitting in front of us and I'd say, 'Okay, I want the camera low. What happened a moment before? If the guy that walked up and stopped on the hill… I'm imaging that it's a silhouette and that sky we'd replace.' Everyone would take a turn and the visual effects guys would go, 'Okay, what we plan to do is generate this sky, get this background. Maybe there's a sun flare. Maybe… blah, blah, blah.' Then Jim Bissell, the production designer, would say, 'Okay this is what I plan to build for you to shoot on. It's a little silhouetted hill, it's made out of concrete and you can use it for all these different things.' We basically do that 2,000 times and you have a movie.


Miller has such a distinct style in the book. Was it difficult as the director to leave your own mark when adapting it?

ZS: I didn't really think about it in that way. Even when you try to get out of the way of something, you're like a filter, you can't help it. It goes through you and when it comes out the other side, it's got people in it and there are all sorts of stuff that happens so I wasn't really worried about. The thing I love about a movie is its tone. That's my favorite part of movies, the tone of the movie. What is it? What kind of a movie is it? I think when I did Dawn of the Dead my feeling was that I wanted to make a movie that felt like a cult movie. You could feel it was organic and it was simple. It wasn't going to be a lot of CGI and it was going to be a lot of makeup. When we went to do 300, I wanted to make a movie that felt like the graphic novel, but the characters stood and they looked and they talked like the graphic novel and that you felt the graphic novel. That was the most important thing to me because I felt like the story was there was sort of the heroic nature of the film. But, the tone of it, the where it came from, I wanted you to feel it. So in that way, I used the graphic novel as a thing that informed the tone of the movie. That's my favorite thing about the movie is that I feel it.

Would you say this is more mythology than history here?

ZS: Absolutely, I'd say 300 is a movie that is made from the Spartan perspective. Not just from the Spartan perspective, the cameras are the Spartans, but it's the Spartans sensibility of the Battle of Thermopylae. If you had Spartans sitting around a fire and they were telling you, before anything was written down, what happened at Thermopylae, this is the way they would tell it. It's not necessarily down to the fact that they don't have armor on. Everything about it is just to make the Spartans more heroic.

So what about the color palettes you went with?

ZS: All the color choices have to do with and I have theories about each sequence and why they are the color they are and also how they sort of relate back to what the overall palette of the book is. In the book, the only color that is really saturated is the red. Everything else is pretty washed out. Even [the red] in 90-percent of the case in the book are almost that brownie red.

What was dealing with the MPAA like?

ZS: You know it wasn't that bad. On Dawn I had like five or six tries before I got my R. But, we got an R right away so it was pretty cool. I don't think the movie is that gory, personally, 300. I think it's so bizarre. I've had 50-year-old women see the movie and go, 'Oh, I thought it was cool.' I go, 'What about all the gore?' They're like, 'Oh, it's cool It's like art. It's fancy.'

I think on one hand yes. If you want to enjoy that you can, but I think on the other hand it's abstract in a way. I think the MPAA looked at it and said, 'Oh, it's not Saving Private Ryan.'

Were there any shots you just couldn't make work and they're out of the movie?

ZS: Nothing from the graphic novel really except for that one scene with Stelios and Leonidas at the very beginning of the novel. We did shoot this thing, it's going to be on the DVD. It's these giants with these midget archers on their backs. They just got so outrageous that when I looked at it I thought this is from another movie. This crazy.

Is it finished?

ZS: Yeah. It's like 90-percent finished but it's pretty cool. The Spartans are running and [the midgets] have no arms, their arms have been hacked off. [These giants] have these little sort of elf looking guys in these kind of wicker baskets on their backs. They're firing arrows and then the Spartans comes and hacks the leg off it. It falls and they leap off and stab the little elf.

Frank Miller was hesitant on Sin City about letting Robert Rodriguez do the film. Was he apprehensive at all with you?

ZS: He was hesitant. I don't think he thought that anyone would ever try to make 300 into a movie. When I've been with him and we've talked about it in these kinds of scenarios, he always seems to me to be very surprised that we picked it. It's almost like a passion project for him. If you look at it in relation to his other work, it's sort of an anomaly in a lot of ways. I think the graphic novel world, it's is an anomaly, it sort of exists outside the realm. The one thing that is consistent is who Leonidas is. Leonidas is Marv or he's Batman. He's the same guy. Frank likes that guy. He writes him a lot. I think his chance to have Leonidas march up to Thermopylae, fight like a madman and then die, that's the thing he just likes.

What's going on with Watchmen?

ZS: Well, we're trying to get a budget together now. I feel like the movie is in a pretty cool place, the script is pretty cool. I've been talking to some actors; I'm not going to say who. It's cool because you can get real actors, you don't have to go Hollywood. So that's all going along, I've been drawing away and I think that it's coming along. They have talked about maybe shooting in the summer.

What's been the delay? 10 years ago it was a Joel Silver film.

ZS: I can only thank God that they haven't gotten it together yet. I think the delay is always that they haven't known what it was. I've set the movie in 1985 and have the luxury of being far enough away from 1985 that that is a viable idea. I think that what happened in the past is that when you are only five years away from 1985 it's a weird – it's hard to make a period piece that took place only three years ago, studios don't get that and there has been a push on the other scripts that exist to update the movie or make it take place in the present day. I think by setting the movie 1985 and having the Cold War, having Nixon, having all that stuff you reinvigorate what the story is about. If you set the movie in modern time you are basically saying it is the war on terror, then the movie is asking me, Oh Zack what do you think of the war on terror, what's your take on it? Who gives a fuck what I think about the war on terror, that's not what the movie is, that's not why people go to the movies. What Alan [Moore], in his book, the comic he has made is about authority and government and all those things, they're big things, maybe if you make that movie right what that has to say makes people think about what is happening now or in their own lives. That's my hope for what the movie could be.

How has the universal praise of 300 assisted you with Watchmen and other projects?

ZS: I can't say it hasn't helped, it has helped a lot, but I think what it does do – people have said to me, 'What's going on with Watchmen? You gotta make sure you don't fuck that up. What can I do to help?' I say, 'Go see 300,' because the truth is 300, to the studio anyway, is a graphic novel, it's not a movie that they necessarily understand exactly when I pitch it on paper. I say, 'Listen, it's this [pointing at the artwork] in a movie,' they don't get that. So my point is that they feel in some way that about Watchmen, they wonder why it's not Fantastic Four and I have to remind them it's much more Strangelove than it is Fantastic Four which they don't like hearing. But they believe that I know, and so in that way it helps. And with [300], when they finally saw it, I think the felt, Wow, we didn't know that was the movie you were making but we like it. So maybe that will apply to Watchmen.

What is your approach on Watchmen going to be and how much CGI do you plan on using?

ZS: The thing we really tried to do with 300 was not try to make it look like it was made by a computer. I wanted it to feel organic as much as we could because you don't want it to end up looking like Polar Express. It's a possibility, you have enough CGI in there and suddenly it's that movie. The problem is, even though that's a great looking movie and it's super cool, I feel like it doesn't relate back to the printed media it came from. I know this sounds contrary because an animated film is much more like a graphic novel, but I disagree because I feel like Frank's graphic novel is an organic experience. It's a gritty book and a lot of spilled paint on that book. It feels like it anyway.

The idea with Watchmen is not to do a CG movie, but to do it when it's necessary. Like when he goes to Mars, there's an issue there. You've got to figure that out. We can't go to Mars. I know a lot of people are going to be disappointed in that, but I don't have the money. Antarctica also, there's no Karnack built there. I know again we should probably build it, but I don't think they are going to let us do that. So those two things right off the bat. Dr. Manhattan himself. What do you do? How do you make him? How do you render him? Rorschach's mask. There are things that have to be dealt with and figured out. The appetite for me is to make a movie that feels more like Taxi Driver than like Fantastic Four. It's a balance.

Is the budget for Watchmen set right now or is there some sort of plus or minus depending on how well 300 does?

ZS: That's theoretical. I believe that is probably the reflecting reality. I don't know that for sure. It's not set right now. Maybe that's a coincidence. Maybe not.

 

 

 

 

 

 

 

جهانفرمای کوچک

جهانفرمای کوچک

نادر وحید

نشر البرز

چاپ اول تابستان 83

قیمت 3900 تومان

پشت جلد نوشته:

آنا ذوق زده به تابلو خیره شد و دیگر به هیچ وجه نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد. سپس به سوی تابلوی جهانفرمای بزرگ رفت و، در حالی که می خندید و می گریست، گفت: جد بزرگ متشکرم. بازم شما راست گفتین؛ من دوباره برگشتم. حالا دیگه یک جهانفرمای واقعی ام. می بینین، بابا جهان با بابای من آشتی کرده. همه ی این کارها رو شما کردین، مگه نه؟

این کتاب به روش جالبی از حق مسلم کپی رایت! در کشورمون استفاده کرده. جد بزرگ توی سریال خانهء سبز رو به خاطر دارین؟ آن شرلی با موهای قرمز رو چطور؟ پدربزرگ بدعنق پرین در باخانمان چی؟ همه و همه ی اینها ترکیب شدن تا داستان سرگرم کننده ای به نام جهانفرمای کوچک را خلق کنند. الحق که ترکیب قشنگیه!

اینهم نوشته ی توی جلد ، اول کتاب:

فرنگیس همچنان در فکر آن تلگراف و واکنش خشن و غیر منطقی جهانفرما بود. تقریباً اطمینان داشت که تلگراف از جانب بابک بوده و هرچه فکر می کرد، نمی توانست رفتار کینه توزانهء شوهرش را تایید کند و حق را به او بدهد. مگر بابک چه خطایی کرده بود، به جز آنکه خواسته بود با دختر موردعلاقه اش ازدواج کند؟ این گناهی نبود که مستحق چنین مجازاتی باشد که جهانفرما رابطهء پدر فرزندی را به طور کلی قطع کند و حتی حاضر نشود تلگرافی که از جانب او رسیده است، آن هم پس از ده سال، باز کند و بخواند. به نظر فرنگیس این دیگر لجبازی خاص جهانفرماها بود.

  اما راستی چه چیزی باعث شده بود که بابک، پس از این همه سال، تلگرافی برای پدرش بفرستد؟ فرنگیس چند بار وسوسه شد کوکب یا یکی از بچه ها را بفرستد پاره های تلگراف را برایش بیاورند؛ اما خودش هم نمی دانست چرا تردید می کرد. فکر تلگراف بدجوری ذهنش را به خود مشغول داشته بود. نکند اصلاً از طرف بابک نبود، ولی به بابک مربوط می شد؟ نکند این یکی هم، خبر شوم مرگ کسی را با خود داشت؟

صفحه آخر توی جلد هم این اقتباس را از داستان کرده است:

آنا با دیدن جد بزرگ، از ته دل نفسی از سر آسودگی کشید و جلو رفت: شما اینجایین؟ نزدیک بود زهره ترک بشم. خیال کردم دیگه رفتین.....

جهانفرمای بزرگ آهسته به سوی آنا برگشت و براندازش کرد: واسهء چی زهره ترک بشی؟ دیگه جایی برای ترس و نگرانی نیست. تو دیگه اینجا، توی خونهء پدری، موندگاری.

در نگاه جد بزرگ، حالتی بود که دل آنا را لرزاند: شما که نمی خواهین تنهام بذارین؟

گوشهء لب جد بزرگ کمی بالا رفت و ادایلبخند را درآورد:چرا تنها؟ دیگه تنها نیستی؛ همه رو داری: جهانگیر، فرنگیس، کوکب، علی، گلی.... تو دیگه به عنوان آخرین عضو خانوادهء جهانفرما پذیرفته شدی.

اما من شما رو هم دوست دارم... شما بودین که کمکم کردین....

جهانفرمای بزرگ دستی به موهای آنا کشید و درحالیکه دوباره نگاهش بر قاب عکس ثابت مانده بود، گفت: خب من هم همیشه با توام؛ درست مثل قاضی.

از سید ضیاء تا بختیار

نام کتاب : از سید ضیاء تا بختیار

نویسنده :  مسعود بهنود

انتشارات : سازمان انتشارات جاویدان

موضوع : بررسی  سرنوشت دولت های بر سر کار آمده از اسفند 1299 تا بهمن 1357

 

نویسنده با نثری بسیار ساده و روان و بدور از هر گونه قضاوت به بررسی دولت های بر سر کار آمده از اسفند 1299 ( مربوط به اواخر سلسله قاجاریه ) تا بهمن 1357 هجری شمسی ( آخرین نخست وزیر سلسله پهلوی ) پرداخته است .

 

نویسنده به ترتیب تاریخ بر سر کار آمدن حکومت ها و نخست وزیران ، به بیان چگونگی بر سر کار آمدن آنها ، معرفی کابینه و وزرا و نقش آنها و میزان دخالت آنها در امور کشور ، شرایط سیاسی حاکم ، وضعیت  خاندان سلطنتی و نقش آنها در مسائل کشور  ، وضعیت مخالفین ، پاره ای از مسائل پشت پرده ، نقاط قوت و ضعف نخست و زیر ، اشتباهات دولت ، جو فکری حاکم بر جامعه ، نقش کشورهای بیگانه در ایران ، بررسی شخصیت و جایگاه علمی رئیس دولت  و وزیران و رجال سیاسی و صاحب نفوذ و تاثیر گذار، حامیان دولت و کارشکنان و مخالفین آنها ، شرایط بین الملل و چالش های سیاسی در آن مقطع از زمان و در نهایت چگونگی برکناری و گاه سرنگونی آنها می پردازد .

 

همچنین در این کتاب میخوانیم :

 

√ چگونگی بر سر کار آمدن سردار سپه

√ چگونگی از بین رفتن سلسله قاجار و روی کار آمدن  سلسله پهلوی

√ نقش سفارت خانه های روسیه و انگلستان در سیاست ایران و مسائل ناگفته و پشت پرده 

√ چگونگی سر کوبی حکومت های ملوک الطوایفی توسط رضا خان

√ چگونه امریکایی ها وارد صحنه ی سیاسی و اقتصادی ایران شدند

√ چگونگی و علل بر کناری و تبعید رضا شاه پهلوی

√ چگونگی بر تخت سلطنت نشستن محمد رضا پهلوی

√ مطالب بسیار جالب در مورد ملی شدن صنعت نفت و حکومت دکتر مصدق

√ مطالب بسیار جالب و خواندنی در مورد علت و عوامل و چگونگی کودتای تاریخی 28 مرداد

و بسیاری نکات دیگر در مورد حکومت های بر سر کار آمده در این مقطع از تاریخ ایران .

از جمله مسائلی که بر غنای مطلب می افزاید بیان ساده و گیرا و قدرت و سحر قلم نویسنده است که بدور از هر گونه پیش داوری وجانبداری نوشته شده و قضاوت را بر عهده خود خواننده گذاشته است .

 

کتاب های بسیاری در مورد برهه های گوناگونی از تارخ نوشته شده است اما در برخی از آنها با مداحی و جانب داری نویسنده از شخصیتی خاص و یا غرض ورزی و دشمنی آشکار نویسنده علیه سلسله ای تاریخی مواجه میشویم . اما مسعود بهنود نویسنده و تاریخ نگاری است که از این امر مستثننی می باشد و نوشته های منحصر به فرد او تنها و تنها به بیان و شرح وقایع تاریخی پرداخته آن هم با استناد به اسناد معتبر تاریخی و از بیان روایات غیر مستند و مشکوک کاملا پرهیز نموده است .

 

در پایان مطالعه کتاب از سید ضیاء تا بختیار رو به همه علاقمندان به کتب تاریخی پیشنهاد میدهم و اطمینان دارم که بعد از مطالعه ی آن ، شما نیز آن را به دیگران پیشنهاد خواهید داد .

بررسی فیلم کتاب ۵

فیلم خارجی

ژانر: درام- تریلر

 

Image hosted by allyoucanupload.com

 

راز داوینچی

The Davici Code

 

 

توضیحات:

 

                                                 Image hosted by allyoucanupload.com

 

 

  • دیر صیهون محفل سری اروپایی که در سال 1099 بنیان گذاری شده تشکیلاتی حقیقی است.در سال 1975 کتابخانه ملی فرانسه نسخه هایی خطی را موسوم به Les Dosseirs Secrets  یا پرونده های سری کشف کرد که هویت بسیاری از اعضای دیر صیهون را فاش میساخت :سر آیزاک نیوتن.ویکتور هوگو . بوتیلچی.لئوناردو داوینچی از معروفترین اعضای سابق آن به         شمار میروند

     

                                                                    Image hosted by allyoucanupload.com

     

  • خلیفه گری کاتولیک (اپوس دئی) که طریقتی شدیدا سخت گیر است اخیرا به دلیل گزارشهایی در مورد شستشوی مغزی و عبادات خشونت آمیز فریضه ای خطرناک موسوم به (تحقیر نفس) جنجال فراوانی به پا کرده است.اپوس دئی به تازگی بنای ساختمان دفتر مرکزی چهل و هفت میلیون دلاریش را در خیابان لگزینگتون نیویورک شماره 243 به پایان رسانده است.

                                                                    Image hosted by allyoucanupload.com

 

  • همه توصیفات آثار هنری و معماری و اسناد و مناسک نهایی در این کتاب و فیلم بر اساس واقعیتند.

Image hosted by allyoucanupload.com                                                       

 

 

ü       مشخصات فیلم :

Columbia Films Presents:             کلمبیا پیکچرز تقدیم میکند:

Directed By: Ron Howard            کارگردان: ران هوارد

Screen Play: Akiwa Gold man            فیلمنامه: آکیوا گلد من

Novel: Don Brow            بر اساس قصه ای از دان براون

149 Min-DVD 174 Min          

 

Image hosted by allyoucanupload.com                                                    

 

 

ü       به همراه:

           تام هنکس Tom Hanks

           جان رنو John Reno

           آدری توتو Audrey Tautou

           پاول بتانی Paul Betany

 

 

ü       نمایش :برای بالای 13 سال:PG:13 

 

ü       صدا :دالبی دیجیتال هشت کانالDolby Digital 8 Ch

 

                                                           Image hosted by allyoucanupload.com

 

 

ü       مشخصات کتاب:

     راز داوینچی

     نویسنده دان براون

     مترجمان:حسین شهابی – سمیه گنجی

     انتشارات زهره:سال 1383

 

 

 

 Image hosted by allyoucanupload.com                                                      

 

 

 

 

خلاصه داستان :  ژاک سونیر رئیس پر آوازه موزه لور پاریس به قتل میرسد . بزو فاش از شاخه مرکزی پلیس قضایی برای رسیدگی به این پرونده قتل انتخاب میگردد. وی در بررسی اوراق شخصی مقتول به نام پروفسور رابرت لنگدام تاریخ شناس معروف و نویسنده کتب معروفی چون :نشانه شناسی فرق سری  - دوره اشراقیون – زبان از یاد رفاه اندیشه نگارها و در یک کلام شاخص ترین کد یاب رموز مفهوم و نا آشنای قرون وسطی برخورد میکند که از قضا در شب حادثه با مقتول قرار ملاقاتی آنهم در محل وقوع قتل یعنی موزه لوور داشته است. پروفسور به محل جنایت فرا خوانده میگردد.

جنازه مقتول در حالتی وحشت انگیز و خوف ناک یافت گریده بود.سونیر همه لباسهایش را کنده بود و در سرسرا قرار داده بود کمرش را هم در مرکز سرسرای پهن و کاملا هم خط با محور بلند اتاق قرار داده بود .دست و پایش را در حالتی مانند آن که نیرویی نامرئی او را میکشد و میخواهد که به دو شقه اش کند با زاویه ای باز به بیرون دراز کرده بود .درست در زیر استخوان جناغ لکه ای خون آلود جایی را نشان میداد که گلوله گوشت را درانده بود زخم به طور عجیبی کم خون ریزی کرده بود و فقط لکه ای کوچک از لخته خون را به نمایش گذاشته بود انگشت چپ سونیز هم خونی بود گویی در زخم فرو کرده بود تا عجیب ترین ویژگی بستر مرگ موحشش را خلق کند. او خون خود را جوهر کرده بود و شکم خود را بوم نقاشی و با آن نشانه ساده ای بر بدنش کشیده بود. ستاره پنج پر!!

ورود سوفی نوو از دایره رمز گشایی (د س پی ژی ) پلیس قرانسه ماجرا را.......

 

                                                         Image hosted by allyoucanupload.com

 

 

 

 

بررسی:به نظر من قهرمان این فیلم کتاب نه سوفی نه رابرات لنگدام و نه هیچ کدام دیگر از شخصیات داستان نمیباشند .با نگاهی ژرف تر و عمیق تر به داستان دان براون فقط و فقط عیسی و مریم مجدلیه را میتوان به عنوان شخصیت های اول داستان معرفی کرد.

در آمیخته شدن اسناد تاریخی و تئوریهای قصه پرداز چنان با استدلال و دلایل منطقی صورت گرفته که با پایان ماجرا مدت زمان زیادی را به تفکر در آیین دین مسیح فرو میرویم. در صورت واقعیت تئوریهای دان براون پایه های مذهب مسیحیت چنان به لرزه در خواهد آمد که پس لرزه های آن تا سالها و شاید قرنها واتیکان و کلیسای کاتولیک را تکان خواهد داد.

 

 

                                                        Image hosted by allyoucanupload.com

 

 

و در این میان روحانیون یهودی که ننگ مصلوب کردن عیسی را بعد از قرنها همچنان به دوش میکشند میتوانند نفسی به راحتی کشیده و به عنوان پناه دهندگان به مریم مجدلیه و فرزند عیسی آبروی بر باد رفته خود را باز یابند.

 

کلید شروع نمایش جدید یهودیان با  فیلم مستندی که از یافت مقبره عیسی مریم مجدلیه و فرزندشان یهودا در فلسطین اشغالی خبر میدهد زده شده و به احتمال زیاد در آینده نه چندان دور خبرهای دیگری را از تهاجم جدید صیهونیست برای زدودن این لکه ننگ تاریخ خواهیم شنید.

 

 

                                                                   Image hosted by allyoucanupload.comI

 

t s Show Time…

 

کتاب رو نمیشناختم. فیلم هم هنوز اکران نشده بود روی سرچ گوگل اولین خبر ها رو راجع بهش خوندم و حسابی به خوندنش علاقمند شدم.بعد از بررسی بیشتر به این نتیجه رسیدم که کتاب در سال 83 به فرسی ترحمه وبی سر و صدا منتشر شده و فروش خوبی هم داشته. روی گوگل گشتم و گشتم و تو وب سایت قفسه نسخه PDF  رو دنلود کردم و شروع کردم به خوندنش بعد از هفت بخش که حسابی درگیر خوندنش شدم نصفه نیمه تموم شد و منو حسابی تو خماری گذاشت.

بازم گشتم و گشتم و گشتم و نسخه فاینال رو تو وبلاگ یه پدر امرزیده ای پیدا کردم و مشغول خوندن که چه عرض کنم خوردنش شدم.داستان اونقدر جذاب بود که تو سه تا 6 ساعت خوندن تمومش کردم و یک هفته تمام در موردش فکر کردم.بد جوری درگیرش شده بودم و هیچی جز اطلاعات بیشتر نمیتونست منو از اون فکر و خیال بیرون بکشه.ولی هر چی بیشتر گشتم کمتر فهمیدم و نتونستم اطلاعات بیشتری راجع به کل ماجرا بدست بیارم.جالب ترین قسمت ماجرا درک همجنس گرا بودن داوینچی نقاش بود که حسابی مات و مبهوتم کرد.

 

دو ماه بعد تبلیغات فیلم در کانال Coming Soon  شروع شد و هفته بعد نسخه پرده ای و سانسور نشده اون رو تو متروی صادقیه خریدم و چند دفه نگاش کردم و خیلی ازش لذت بردم.بازی های روان. صحنه پردازی زیبا و تدوین فوق العاده و ضرب آهنگ سریع و تند و نفس گیر فیلم به همراه نور پردازی جذاب بخصوص در مورد صحنه های کلیدی فیلم که در محل واقعی موزه لور پاریس ساخته شده یه لحظه راحتم نمیگذاشت و پایان دو پهلو و پادر هوای فیلم هم که به کل اثر شیرینی دیگری میبخشید.

اگه زبانتون اونقدر خوب هست که بتونین دیالوگهای فیلم رو درک کنین که نسخه اصلی و سانسور نشه رو بهتون توصیه میکنم و در غیر اینصورت میتونین نسخه زیر فارسی رو که بنا به عللی بعضی جاهای داستان رو به غلط ترجمه کرده ببینین و لذت ببرین ولی خود کتاب رو هم میتونین از تو وب سایت قفسه دانلود کنین و در 404 صفحه PDF  با برنامه Acrobat Reader  بخونین و ازش لذت ببرین.

 

خوندن کتاب به دوستای مذهبی توصیه نمیشه چون ممکنه خیلی از باورهاشون رو به هم بریزه . ولی خوب اگه زیاد متنشو جدی نگیرین و به چشم یه داستان بهش نگاه کنین مسلما خوندنش خالی از لطف نیست.

در ضمن دیدن فیلم بعد از پایان کتاب طعم و مزه دیگه ای داره حتی بهتر و شیرین تز چیپس فلفلی و نمکی یه مزمز!!

 

تام هنکس در این فیلم یه معرکه است . ژان رنو با اون صدای گرم و خفه و لهجه دار فرانسویش تا آخر داستان شما رو لنگ در هوا نیگر میداره و تا دقایق اخر فیلم نمیتونید نیروهای خیر و شر رو از هم تشخیص بدین.

 

                                                            Image hosted by allyoucanupload.com

 

پس دیدن این فیلم تو تعطیلات خوش نوروزی به شما البته کاملا تنها و یا به همراه یه عشق فیلم و دور از بازی گوشی بچه ها توصیه میشه

 

و ...... یا حق

 

                                                                           Image hosted by allyoucanupload.com

 

تحلیل فیلم - THE GAME - ویرایش وبلاگ گروهی

د گیم ... گروپ بلاگ ادیشن

 

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=453

 

:پیش از پیش نوشت

خوشحالم که به عضویت این وبلاگ گروهی در اومدم

گیلاس خانومی ممنونم که پیشنهاد منو قبول کردی

از همتون ممنونم که منو به جمعتون پذیرفتید

:ارادتمند

MAX PAYNE

maxpaynethefall.blogsky.com

 

 

پیش نوشت:

میدونم طولانی شد فاصله بین مرحله قبل و بعد این پست.

شاید علتش این بود که ... هیچی ... خیلی وقت ها خیلی چیز هارو نمیدونم.

حدود ده پانزده صفحه ای نوشته بودم ولی حس کردم شاید زیاده گویی باشه و بی علت این پست طولانی بشه.

به همین خاطر سعی کردم بصورت مختصر تر به مواردی که برام جذاب تر بوده اشاره کنم.

 

کلید ها:

و حالا...

سکانس ها و صحنه هایی بود که برام جذاب بودند.

 

- بعنوان مثال اینکه نیکلاس ون اورتون چرا خودش رانندگی می کنه و راننده ای در خدمتش نیست یا چرا فقط یک خدمتکار مسن بصورت پاره وقت با اون زندگی می کنه یا چرا ایستاده صبحانه می خوره یا چرا نگاه اون خدمتکار به نیکلاس یک نگاه مادرانست یا کادر های ثابت دوربین که فقط بازیگران در اون کادر متحرک هستند. اینها همگی المان ها و اشاراتی هستند که باعث میشه ما به داخل شخصیت نیکلاس نفوظ کنیم. نکاتی بسیار ظریف که بعد از چند بار دیدن فیلم خیلی لذت بخش تر بنظر میاند.

 

-  خود تیتراژ آغازین فیلم خیلی مهمه ... پازلهایی که در هم میریزند. نوشته ها و اسامی بازیگرها خیلی معمولی میاند و محو میشند ولی در پشت این اسامی ، بک گراند بصورت یک پازل ، در هم ریخته میشه ... این مهمه.

 

- اولین تولدی که برای نیکلاس گرفته میشه بصورت یک سورپرایزه. سورپرایزی در یک رستوران گرون قیمت و خدمت کارهایی که همگی می ایستند و به نیکلاس هپی بیرت دی میگند.

نیکلاس میگه: من از سورپرایز متنفرم.

برادرش کندراد هم میگه: این شرکت تفریحی زندگی تورا عوض میکنه ... این یک تجربه عمیقه.

این مهمه.

 

- نیکلاس برای خودش در تنهایی خودش یک تولد گرفته ... خودش در تنهایی خودش در جلوی تلویزیونی که اخبار اقتصادی و گذارش سهام بورس رو میده. دومین تولد در فیلم و این خیلی مهمه.

 

- کلید بعدی اینکه:

تولد قبلی که ذکر شد ، تولد دوم فیلم نبود ، بلکه تولد سوم بود چرا چونکه تولد اول در خود عنوان بندی آغازی فیلم بصورت یک فلاش بک از دورن کودکی نیکلاس نشون داده شده. پس تولد قبلی تولد سوم بود.

 

- بعد از تماس نیکلاس با اون شرکت تفریحی ، نا خداگاه و بدون اختیار وارد یک بازی میشه که اصلا انتظارش رو نداره.

نیکلاس به مسئول شرکت میگه: این تشکیلات چیه؟ ... شما چی میفروشید؟

مسئول شرکت در جواب میگه: همه چیز ... این یک بازیه مثل مرخصی رفتن با این تفاوت که شما به مرخصی نمیرید بلکه اون میاد پیش شما.

این کلید مهمه ... خیلی مهم.

ومهم تر اینکه مسئول شرکت میگه: ما همه چیز میفروشیم.

دقیقا معضل جامعه مدرن در اینه که همه چیز هم خریدنیه هم فروشی و این نکته ایه که دیوید فینچر به اون اشاره می کنه این کلید هم مهم بود.

 

- نکته بالا خیلی مهم بود. دیالوگ زیبایی هم بود

مسئول شرکت میگه: این یک بازیه.

و دقیقا بعد از اون بازی هست که واقعا بازی شروع میشه ... حتی قبل از امضا کردن فرم های رضایت نامه که باید توسط متقاضی پر بشه و امضا بشه.

یا بقول مسئول شرکت که بصورت شوخی میگه: با خون خودتون امضا کنید.

یا بصورت یک اشتباه لپی میگه: تموم مشتریای ما ناراضی بودند ، ببخشید منظورم این بود که راضی بودند.

اینها خیلی مهمه ... دیالوگ های مهم و اساسی که تماشاگر عامی معمولا بهش توجه نمی کنه. اینها کلید های مهمی هستند که فینچر بصورت رایگان به ما میده.

مسئول شرکت میگه: این یک بازیه.

و درست بعد از این دیالوگ هست که مشکلات شروع میشه ... بله نوک مداد نیکلاس میشکنه ... این دقیقا اولین مشکله. بازی شروع میشه قبل از اینکه نیکلاس فرم نظر خواهی رو امضا کنه و رضایتش رو از حضور در این بازی اعلام کنه. این خیلی مهمه ... نکته ایکه معظل جامعه مدرنه ... مثال کوچیکش همین ای میل ها و کوکی های ناخواسته. خیلی مهمه.

 

- در صحنه ای نیکلاس مجبوره به درون یک سطل زباله بپره یا از دست یک سگ توی کوچه پس کوچه های شهر فرار کنه. کارهایی که قبلا تو زندگیش تجربه نکرده بوده. پرش در یک سطل زباله با کفش و کت و شلوار چند هزار دلاری.

 

- بازی به مرحله اوج خودش نزدیک میشه. بی اعتمادی ... ترس ... کنترل نامحسوس. اینها چیزهایی هستند که هر انسانی با هر اراده ای رو به مرز جنون می کشه. بیاد نظام کنترل نامحسوسی افتادم که جرج اورویل در سال 1945 برای انسان امروزی پیش بینی کرده بود. یک نظام امنیتی دقیق و غیر قابل فرار برای بشریت.

 

- دیوید فینچر پارو از این هم فراتر گذاشته و شخصیت فیلم رو از داخل شرکتش از اون جلال و جبروت به جایی می بره که حتی یک سکه هم در کف جیبش نیست. نیکلاس مجبور میشه گدایی کنه.

دقیقا همون کسی که در اول فیلم به منشی شرکت میگه: نمیدونی کم توجهی و بی محلی به دیگران چه لذتی میده.

این همه تناقض در رفتار و مکان برای چیست؟

 

- یک رستوران گران قیمت در اول فیلم ولی حالا یک پاتوق و محل ارزان قیمت؟ فینچر بدنبال چیست؟ این همه بلا بر سر نیکلاس برای چیست؟

 

-باز هم یک تناقض و قرینه معکوس دیگر:

کسی که درب منزلش با ریموت کنترل باز و بسته میشه حالا مجبوره بصورت مخفیانه و بصورت خیلی بی کلاس از نرده های خونه آویزون بشه تا بتونه وارد خونه خودش بشه. در یک لحظه انسان صاحب همه چیز هست و در لحظه دیگر با یک کاغذ ناقابل که به درب منزل نصب شده انسان صاحب هیچ چیز نیست.

ریموت کنترلی که در دست نیکلاس بوده و اختیار تام به اون میداده اکنون وجود ندارد و او مجبور است از درب خونه خودش بصورت دزدکی وارد بشود. این همه تناقض و قرینه معکوس برای چیست؟ فینچر بدنبال چیست؟

 

- به هیچ کس و به هیچ چیز اعتقاد و اعتماد ندارد ، فقط میداند که نفس می کشد و زنده است ، پس وجود دارد. مرزی بین عقل و جنون هم برای نیکلاس و هم برای تماشاگر فیلم. فینچر از تو متشکریم که لذت چشیدن این احساس را بما بخشیدی.

 

- الان نوبت همه ماست که از بالا ساختمان خودمان را به پایین پرتاب کنیم. در لحظه ای که فکر می کنیم همه چیز تمام شده، درست در همهن لحظه متوجه میشویم که این یک بازی بوده. بازی که فینچر میزبان آن است.

 

- الان نوبت میرسه به تعریف از فیلم (پس تاحالا چیکار می کردم؟):

دیالوگی بس حساب شده و حرفه ای. یک دیالوگ عمیق و حساس.

دیالوگی که با یک خط بار تمام فیلم رو بدوش میکشه:

آقای ون اورتون چشماتون رو باز نکنید ، شیشه ها پلاستیکی هستند اما باز هم ممکنه ایجاد بریدگی بکنه.

جدا زیبا نیست؟ ... خدایی؟ یک دیالوگ که به اندازه ساعت ها کلاس آموزشی بار و مطلب و اندیشه داره.

این یک کلید خیلی مهم دیگه بود.

 

- و یک تولد دیگر

جشن تولد چهارم که در پایان فیلم بود و کندراد به برادرش میگه:

تولدت مبارک نیکی ... این بازی هدیه تولد تو بود ... من باید یک کاری می کردم ... تو داشتی تبدیل به یک آدم عوضی می شدی.

دیگه آخه فینچر چجوری بما حالی کنه؟ با چه زبونی؟

یک تولد در آغاز فیلم و یک تولد در پایان فیلم. هر دو تولد بصورت سورپرایز برای نیکلاس برگذار میشه. دقت کنید به نحوه فیزیک بدنی نیکلاس در هر یک از این سورپرایز ها و تولد ها. در تولد اول در رستوران مجلل نیکلاس بصورت متکبرانه و مغرور نشسته ولی این تولد با اینکه در یک مکان و یک کاخ مجلل برگذار میشه ولی این بار چهره نیکلاس خیلی آرام و معصوم و بچه گانست. اون تغیر کرده. الان تازه متوجه میشیم که این همه فلاش بک به گذشته و دوران کودکی و تولدی که در کنار پدرش بوده بخاطر چی بود.

 

در روانشناسی بحثی وجود داره و اشاره به این نکته داره که شخص با تغیر ناگهانی مکان و محیط بصورتی که چیزی تحت قدرت و کنترلش نباشه ، با یک شوک عصبی روبرو میشه. این شوک باعث یک تحریک روحی و روانی میشه که میتونه تمام کسالت و افسردگی روح را به امید و طراوت تبدیل کنه یا حد اقل از عوارض و آثار بیماری بکاهه.

باز هم اشاره به این دیالوگ میکنم که کندراد میگه:

نیکی من مجبور بودم این کار رو انجام بدم ... تو داشتی به یک آدم عوضی تبدیل می شدی.

 

بله ، فینچر بقیقا بدنبل این ها بود. پس از اینهمه گرفتاری و مشکلات.

پس از این همه ... فینچر از زبان کندراد میگه: تو داشتی به یه آدم عوضی تبدیل می شدی ... من باید یک کاری می کردم.

بله ، بازی و شرکت سی آر اس یک نوع درمان بود.

 

 

.

.

.

.

.

.

 

 

نه هنوز تموم نشده

تازه رسیدیم به قسمت لذت بخشش

بله به سکانس برتر. سکانسی که برای من خیلی مهمه:

در صحنه ای نیکلاس مجبور میشه از خونه خودش دزدی کنه. اون از ذاخل آشپزخانه از داخل یک ظرف شیشه ای که مربوط به مستخدم میشه مقداری اسکناس و سکه برمیداره. درست در همین لحظه برداشتن پول ها ، تصویر کات میشه به نمایی که یک تاکسی متوقف میشه و نیکلاس از اون پیاده میشه و به راننده تاکسی پول میده و به راننده میگه باقی پول مال خودت. به نظر میاد این دو نما از دو سکانس متفاوت باشه ولی داریم اشتباه می کنیم ، این ها همگی نما هایی از یک سکانس هستند که با یک کات غیر منتظره از هم جدا شده اند. دزدی پول و پرداخت پول به راننده تاکسی همگی نماهایی از یک سکانس هستند که با یک کات غیر منتظره از یک کلوزاپ دست به یک مدیوم شات تاکسی از هم جدا شده.

 

به یاد یک سکانس از فیلم لورنس عربستان افتادم ، آنجایی که پیتر اوتول در داخل دفتر کارش به آتش یک کبریت فوت میکنه و درست در همون لحظه تصویر از یک کلوزاپ صورت کات میشه به کویر و به یک لانگ شات از کویر ... یک لانگ شات از طلوع آفتاب.

 

نوع تدوین فیلم لارنس عربستان در زمان خودش خیلی جالب و غیر منتظره بود و همگی این ایده رو تحسین کردند که چگونه یک کلوزاپ داخلی به یک لانگ شات خارجی کات شده. اما اکنون این نوع تدوین خیلی عادی شده. در خیلی از فیلم های امروزی میشه ردی ازش پیدا کرد. تدوین و فیلم برداری و امکانات همه متریال هستند ، فقط باید دید این متریال ها در دست یک حرفه‌ای صاحب سبک چجوری ازش استفاده میشه. درست است داریم از فینچر صحبت می کنیم.

 

.

.

.

.

.

.

 

دل نمیکنم این پست رو تموم کنم.

و حالا تحلیل سکانس برتر:

چرا وقتی نیکلاس پول رو به راننده تاکسی داد گفت: باقی پول مال خودت؟

در صورتی که در پلان قبل نیکلاس دزدی کرده بود و به این پول احتیاج داشت.

از دو زاویه میشه بررسی کرد این سکانس رو:

یک:

چون نیکلاس بر اثر بازی ایکه درونش گرفتار شده بود به مرحله ای رسید که مجبور شد گدایی کنه و از کف زمین سکه جمع کنه ، نیکلاس به یک شوک و بازگشت به خود دچار شده و حالا براش قدر و ارزش یک سکه بیشتر قابل درکه. درصورتی که اون یک بانکدار بود و قبلا هم قدر یک سکه رو بخوبی می دونست ولی اکنون جور دیگه. برای همین کسی که قبلا با حساب و کتاب خرج می کرد ، حالا به همنوعش کمک میکنه البته با پولی که خیلی بهش احتیاج داره.

دو:

طبق مسئله اثالت وجود در فلسفه ، هر شخصی ممکنه در طول زندگیش حرکات و رفتار مختلف داشته باشه ولی در نهایت اون ذات و منش اصلی نهفته خودش رو نمایان می کنه. نیکلاس با اینکه در پلان قبل دزدی کرد ولی اکنون مثل یک جنتل من باقی پول رو به راننده تاکسی بخشید. یک جنتل من با لباس های پاره

 

 

 

 

حرف و سخن بسیار است

ولی مطمئن هستم بیش از این زیاده گویی میشود

فینچر از تو متشکریم که لذت درمان پس از این دیوانگی را بما چشاندی.

ارادتمند:

MAX PAYNE

 

 

:پ.ن

آقا رسول رفتی

تلویزیون داره دیونمون می کنه

انگار تازه تورو کشف کردند

هر کانالی میزاری داره سفر به چزابه رو میزاره

امان از این قوم مرده پرست

وقتی زنده ای تا اونجایی که بتونند زیرابتو می زنند

حالا که رفتی و دستشون بهت نمیرسه واست اشک تمساح می ریزند

توف به غیرتتون

آدم خوبی بود؟

حالا دیگه !!!

حالا که رفت

فردا نوبت کیه؟

 

:پ.ن۲

خواهم زخدا بی ولایم نکند

غرق گنهم ولی رهایم نکند

یک خواسته دارم از خدای تو حسین

در هر دو جهان از تو جدایم نکند

خاطرات پس از مرگ براس کوباس

 
 
خاطرات پس از مرگ براس کوباس
 
 نوشته‌ی :ماشادو دآسیس
ترجمه :عبدالله کولری

کتاب را در دست می‌گیریم و برگی را ورق می‌زنیم و به صفحه‌ای می‌رسیم که پیش از آغاز داستان، این‌ جمله بر آن نوشته شده است: "تقدیم به اولین کرمی که بر کالبدم افتاد"!
بعد از خواندن این تقدیم‌نامه‌ی عجیب و غریب، وقتی وارد قصه می‌شویم و می‌بینیم "براس کوباس" در همان ابتدا به ما گوشزد می‌کند که: "این نوشته‌ی آدمی است که دیگر مرده؛ من این کتاب را با قلم نشاط و مرکب مالیخولیا نوشته‌ام"، کنجکاوی‌مان برای خواندن ادامه‌ی داستان تحریک می‌شود.
اشتباه نکنید؛ قرار نیست ما با نوشته‌ای روبرو شویم که از دید آدمی مرده به روایت جهان مردگان بپردازد یا حتی از جذابیت ناشناخته‌های دنیای دیگر استفاده کند و خواننده را با چشمان حریص به دنبال کردن سطور و صفحات کتاب ترغیب کند؛ نه. "ماشادو دآسیس" با بهره‌گیری از این تمهید زیرکانه، دست "براس کوباس" را باز می‌گذارد که بی‌هیچ دغدغه‌ی خاطر به روایت اتوبیوگرافی‌گونه‌ی زندگی گذشته‌ی خود بپردازد؛ "من در ساعت دو بعد از ظهر جمعه‌ای از ماه اوت سال 1869، در خانه‌ی ییلاقی زیبای خودم واقع در کاتومبی، جان به جان آفرین تسلیم کردم. مردی بودم شصت و چهار ساله، تنومند، مرفه، مجرد، و یازده دوست تا گورستان مشایعتم کردند".
طبیعی است که آدم مرده نه ارزشی برای زمان قائل است و نه از قضاوت دیگران و به‌قول خود راوی "افکار عمومی" و عکس‌العمل آن‌ها در برابر اعمالی که روزی انجام داده در هراس است؛ پس "براس کوباس" می‌تواند با فراغ‌بال و صداقت کامل، زندگی شصت و چهار ساله‌ی پر کشمکش و در عین حال یکنواخت خود را برای ما روایت کند.
تا این‌جای کار، یک نویسنده داریم به نام "ماشادو د‌آسیس" و یک نویسنده‌ی دیگر به نام "براس کوباس" که قرار است در رمان "دآسیس" زندگی خود را روایت کند و آن‌هم نه در هنگام حیات که از دنیای مردگان! شاید اگر کسی سال تولد و مرگ "ماشادو دآسیس" را نداند، پس از خواندن چند صفحه از کتاب گمان کند این رمانی است که چند سال پیش یا حداکثر در بیست الی سی سال گذشته نوشته شده، اما بدون شک مایه‌ی تعجب است که بدانیم "دآسیس" این رمان را در سال 1880، یعنی بیش از صد و بیست سال پیش از این نوشته است! شیوه‌ی نگارش و تکنیک روایت رمان آن‌چنان مدرن است که ما را ناگزیر، به تحسین قدرت قلم نویسنده وا می‌دارد. "ماشادو دآسیس" در سال 1839 در برزیل متولد شده و در سال 1908 در همان‌جا درگذشته است. عمده‌ی شهرت او بیش‌تر به‌‌واسطه‌ی نگارش همین رمان "خاطرات پس از مرگ..." (1880) و دو رمان کینکاس بوربا (1892) و دن کاسمورو (1990) است.
عجیب است که نویسنده‌ای با این قدرت هرگز به جایگاهی که شایسته‌ی آن است دست نیافته و هرچند "خاطرات پس از مرگ..." پس از ترجمه و انتشارش به زبان انگلیسی در فهرست صد رمان بزرگ جهان جای گرفت اما با این‌حال هنوز "ماشادو دآسیس" در دنیای ادبیات نام چندان شناخته‌شده‌ای نیست. "سوزان سانتاگ" منتقد شناخته‌شده، "ماشادو دآسیس" را بزرگ‌ترین نویسنده‌ای می‌داند که تاکنون در آمریکای لاتین ظهور کرده است؛ کافی است غول‌های ادبی این قاره مثل "گابریل گارسیا مارکز" و "کارلوس فوئنتس" و آثار عظیم آن‌ها را درنظر بیاوریم، تا اهمیت جمله‌ی "سانتاگ" را بهتر دریابیم. بی‌تردید خواننده‌ی تیزبین با یک مقایسه بین آثار خلق‌شده در دوره‌ی نگارش "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" با این رمان (و دیگر آثار "ماشادو دآسیس") در می‌یابد که سخن سوزان سانتاگ چندان هم به گزافه نیست و "دآسیس" یکی از بهترین نویسندگان قرن نوزدهم دنیاست. مقایسه‌ی سبک پراطناب و توصیف‌های پر شاخ و برگ و ماجراهای گاه دور از باور رمان‌های بزرگ نویسنده‌های هم‌دوره با دآسیس (از جمله اونوره دو بالزاک)، با نوشته‌های صیقل‌خورده و برتر از زمان او، می‌تواند معیار خوبی برای سنجش عیار نویسندگی این نویسنده‌ی برزیلی باشد. "ماشادو دآسیس" هم‌چون "سروانتس" (نویسنده‌ی رمان ماندگار "دن کیشوت") به‌طرز اعجاب‌آوری فراتر از زمان و زمانه، "مدرن" است؛ چه این‌که ما هنوز پس از صد و اندی سال رمان او را می‌خوانیم و لذت می‌بریم، در حالی‌که بسیاری از نوشته‌هایی که حتی در روزگار خود در مرکز توجه بوده‌اند و از نظر زمانی هم چند دهه بیش‌تر با ما فاصله ندارند، در دوره‌ی ما از یادها رفته‌اند و گذشت زمان تازگی و جذابیت آن‌ها را از بین برده است.
برگردیم به خود کتاب.
در چند سطری که در ابتدای نوشتار از قول "براس کوباس" نقل کردم، لابد در میان توصیفاتی که او از خود ارائه می‌دهد کلمه‌ی "مرفه" را هم دیده‌اید. "براس کوباس" در زمان حیات در خانواده‌ی ثروتمند و پرنفوذی به دنیا آمده است و در تمام عمر همان‌طور که خودش در انتهای رمان اشاره می‌کند متمکن می‌ماند: "این بخت بلند را داشتم که ناچار نبودم نانم را با عرق جبین خودم به دست بیارم". طبیعی است تنها شهرت و قدرت است که می‌تواند کسی را که دغدغه‌ی ثروت ندارد، اغوا کند و براس کوباس هم از ابتدا تا انتهای عمر از وسوسه‌ی این‌دو به‌دور نیست. چه آن زمان که سودای وزارت و مناصب مهم دولتی را دارد و چه زمانی که در انتهای عمر آن فکر عجیب اختراع "مشمای براس کوباس" که قرار است "مالیخولیا" را درمان کند و برای او شهرت فراوان به‌همراه بیاورد به ذهنش خطور می‌کند.
آن‌چه نقش مهم بعدی را در زندگی "براس کوباس" ایفا می‌کند، "زن" است. گرچه براس کوباس هرگز ازدواج نمی‌کند و "زاد و رود"ی ندارد، اما زنان نقش پررنگی در دوران حیات او دارند. "ویرژیلیا" مهم‌ترین این زنان است که قرار است با براس ازدواج کند اما "لوبونوس" سر می‌رسد و او را از دست براس در می‌آورد؛ این اتفاق هرچند باعث جدایی موقت ویرژیلیا و براس کوباس می‌شود اما در واقع مقدمه‌ای است بر آغاز روابط پنهانی این‌دو که تا مدت‌ها ادامه دارد. زنان زندگی "براس کوباس" همگی سرنوشتی تلخ دارند. "مارسلا" که اولین آن‌هاست آبله می‌گیرد و زیبایی و در ضمن آن، زندگی پر زرق و برق خود را از دست می‌دهد و در فقر می‌میرد. "ائوژنیا" علی‌رغم زیبایی از همان جوانی دچار نقص عضو (یا به قول خود براس، "چلاق") است و نهایتن مجبور می‌شود زندگی خود را در یک خانه‌ی کوچک خیریه بگذراند. "نیان لولو" هم جذابیت و طراوتش را در سن هجده سالگی و در پی ابتلا به "تب زرد" با خود به گور می‌برد. "ویرژیلیا" نسبت به سه زن دیگر، خوشبخت‌تر می‌نماید اما زندگی‌اش دست کمی از آن‌ها ندارد؛ او مدام به شوهرش خیانت می‌کند و همیشه در هراس از وقوف او به ماجراست و درواقع نه از زندگی با لوبونوس آن‌چنان لذت می‌برد و نه از روابط عاشقانه با براس کوباس. در آخر هم با مرگ هر دوی این‌ها، تنها و غمگین باقی می‌ماند.
زندگی براس کوباس به همین وقایع محدود می‌شود، یعنی تلاش برای کسب قدرت و شهرت و جستجوی عشق؛ طنز تلخی که در سراسر رمان جریان دارد، با مرگ براس کوباس به اوج می‌رسد؛ چه این‌که براس کوباس علی‌رغم همه‌ی سعی و تلاشی که در طول شصت و چهار سال زندگی‌اش انجام می‌دهد، در حالی‌که مدت‌‌ها از ویرژیلیا دور بوده می‌میرد و هنوز هم گمنام است و یازده نفر بیش‌تر در تشییع جنازه‌اش شرکت نمی‌کنند که آن‌ها هم اعضای خانواده و دوستانش نزدیکش هستند.
براس کوباس در زمان حیاتش دستی در قلم و ادبیات داشته و برای روزنامه‌ها شعر و یادداشت می‌‌فرستاده است و این یکی دیگر از ترفندهای "ماشادو دآسیس" برای باورپذیر کردن شیوه‌ی روایت براس کوباس از زندگی خودش است. بسیاری از افکار و توصیفات به‌کار رفته در کتاب آن‌چنان بدیع و جذاب هستند که تا مدت‌ها در ذهن خواننده باقی می‌مانند و شاید اگر "دآسیس" بر ذوق نویسندگی براس کوباس تاکید نمی‌کرد، به‌‌کار بردن آن‌ها از جانب او کمی دور از باور می‌نمود. برای مثال در نظر بگیرید فصل‌ 54 را که براس در آن تیک‌تاک ساعت را این‌گونه توصیف می‌کند:
"شیطان پیری را پیش چشم مجسم می‌کردم که وسط دو کیسه نشسته که روی یکی نوشته‌اند زندگی و روی دیگری مرگ، و یکسر سکه‌ها را از کیسه‌ی اول درمی‌آورد و توی کیسه‌ی دوم می‌اندازد..." و نیز توصیفات بدیع فصل‌های 56 و 135 راجع‌به پروانه‌ی سیاه و پروردگارش و سرگرمی سیاره‌ی زحل و مواردی از این دست.
مرگ براس کوباس از ذات‌الریه، پایان همه‌ی وقایع ریز و درشتی است که هرچند در زمان اتفاق افتادن احتمالن مهم جلوه می‌کرده‌اند اما وقتی از دید و زبان یک مرده روایت می‌شوند به بازی مسخره‌ای می‌مانند که ارزش پوزخند زدن هم ندارد.
"خاطرات پس از مرگ براس کوباس" را نشر مروارید با ترجمه‌ی بسیار خوب عبدالله کوثری منتشر کرده است و به احتمال زیاد بعد از خواندن آن، این گفته‌ی "سوزان سانتاگ" را تایید خواهید کرد که: "از جذاب‌ترین کتاب‌هایی است که تاکنون نوشته شده
**************************************************************
من نویسنده ای فقید هستم٬ اما نه به معنای آدمی که چیزی نوشته و حالا مرده٬ بلکه به معنای آدمی که مرده و حالا دارد می نویسد."
ماشادو دِآسیس نویسنده برزیلی٬ این اثر را در سال ۱۸۸۰ میلادی خلق کرد اثری که برخی آن را برجسته ترین اثر در ژانر "اتوبیوگرافی تخیلی" می دانند. زبان طنز و کنایه آمیز نویسنده نسبت به زندگی را در سرتاسر داستان کتاب می توان مشاهده کرد.
"تقدیم به اولین کرمی که بر کالبدم افتاد" هیچ تقدیمی کتابی را تاکنون ندیده ام که چون این یکی توانسته باشد محتوای کتاب را نمایان کند. زندگی٬ آرزوها٬ ناکامی ها٬ عشق٬ حسرت٬و.... نمی دانم آیا دِآسیس در طول حیاتش با نیچه آشنائی داشته یا نه؟ ولی بی گمان وی تحت تأثیر افکار آباء اگزیستانسیالیسم در قرن ۱۹ بوده است.
این کتاب در ایران با ترجمه عبدالله کوثری و توسط انتشارات مروارید به چاپ رسیده است
چند خط پایان کتاب که هیچ گاه از یاد نمی رود:
"این فصل آخر فقط شامل سلبیات است. من به شهرت نرسیدم٬ به وزارت نرسیدم٬ به معنای واقعی خلیفه نشدم٬ ازدواج نکردم٬ اما در عین حال این بخت بلند را داشتم که ناچار نبودم نانم را با عرق جبین خودم به دست بیارم.علاوه بر این دچار مرگی چون دوناپلاسیدا نشدم و مثل کینکاس بوربا عقل ام را از دست ندادم. اگر این همه را روی هم بگذاریم و بسنجیم٬ می توان نتیجه گرفت که حساب من نه مازادی دارد و نه کسری٬ بنا بر این من وقتی مردم با زندگی بی حساب شده بودم. و این نتیجه گیری البته نادرست است٬ چرا که من همین که به این سوی عالم اسرار رسیدم٬ فهمیدم که اندک مازادی دارم و این مازاد آخرین وجه سلبی در این فصل سلبیات است: من زاد ورودی نداشتم٬ من میراث فلاکت خودمان را بر دوش دیگری نگذاشتم."  
فرستنده : هدیه

شکوه آزادی

شکوه آزادی

نویسنده : باگوان شری راجیش

مترجم : میر جواد سید حسینی

اسم کتاب هم "شکوه آزادی" نام داره، یک نویسنده هندی زبان با نام "باگوان شری راجنیش" ملقب به "اُشو" اون رو نوشته... نویسنده مورد علاقه من... استاد من... کسی که خیلی به من کمک کرد... خیلی... یک انسان واقی... یک پیامبر... پیامبر زمان ما، اما چون در میان ما بود، کسی او را نشناخت، او شیوه جدید زندگی کردن را به ما گفت، درباره کودک نوین، انسان نوین، خلاقیت، شهامت و... (و به همین دلیل خوندن کتاب‌های این نویسنده در ایران جرمه، کتاب‌هایی که با قیمت دو برابر فروش میره، و حتی از این نوشته‌های پاک هم سوءاستفاده می‌کنند... مخصوصا کتاب‌هایی که با ترجمه خانوم مرجان فرجی بوده و از انتشارات فردوس. چند وقت پیش برای خرید یکی از این کتاب‌ها به کتاب‌خونه‌ای رفتم و وقتی درخواست کتاب مورد نظر رو کردم، یک سری کتاب به من نشون دادن که اینا رو داریم، نمی‌دونیم داخلش هست یا نه، کتاب‌هایی که جلوی من بود... همه ناقص، ناقص...، چه بی‌رحم... چطور چاپش کردید... نوشته‌های اون کتاب‌ها مفهومی نداشت... دیگه روحی نداشت، دست زندن به اون کتاب‌ها برام مشکل بود... اما خیلی برام جالب بود خیلی...!. چرا که...) با خوندن این کتاب‌ها دیگه نگران آینده نیستی، یه گوشه میشینی و با سکوت اطرافت یکی میشی، بدون هیچ کشمکش و تشویشی... فقط و فقط به کل می‌پیوندی، راه پیوستن به کل رو خواهی دانست، دیگه چیزی باعث خروش و عصبانیتت نمیشه، باعث آشفتگی و رنجت نمیشه، دیگه انسانها رو با هر اخلاقی که داشته باشن دوست خواهی داشت، دیگه سواد، برتری، ثروت، فکر برتر، نابغه بود، مورد توجه بودن، در اوج بودن و بسیاری از چیزهای دیگه که برای آدمها، برای گفتن برتر بودن و خوب زیستن به قول آدمهای امروزی ، ملاک نیست... وقتی برای رسیدن به اوج تلاشی نداشته باشی، وقتی برای رسیدن به ثروت به خوب زیستن نگرانی و تلاشی نداشته باشی تو در آن واحد تمام آنها خواهی بود و تمام آنها خواهی شد، همه انسانها از بدو تولد همه آنها هستند، و ما همه آنها بوده‌ایم، اما همه گناهکار شده‌ایم... لایه‌های شرطی شدگی اطرافمان را گرفته‌اند، نفس کشیدن برای ما سخت و سخت‌تر شده است... ما مرده‌ایم... اما زنده شدنمان نیز امکان پذیر است، ما انسانیم...  و دیگر هیچ چیز برای تو عیب نخواهد کرد... همه چیز رو اُشو به تو گفته، به همین دلیل هم من فقط تو رو به خوندن این کتاب تشویق نمی‌کنم... با اینکه حتی در بعضی از جملات کل کتاب‌های اُشو در اون جمله خلاصه میشه... بله فقط در یک جمله...  شما در صورتی می‌تونی جواب رو دریافت کنی که، قبل از خوندن، تمام عقاید و باورهات رو کنار گذاشته باشی... تهی باشی... آماده و پذیرا باشی... اگر اینگونه عمل کنی، خوندن همین کتاب کافیه... بقیه کتاب‌ها فقط یک یادآوری یک تجربه شیرین خواهند بود... یک لبخند... یک شادی و تجربه وصف ناپذیر...

 بخش‌هایی از متن کتاب "شکوه آزادی".

:: انسان مانند صفحه سفیدی به دنیا می‌آید که از پیش بر آن هیچ چیزی نوشته نشده...
همه موجودات دیگر روح و ماهیت ثابتی دارند. در انسان این دقیقا برعکس است. وجودش اول می‌آید و سپس او به جستجوی ماهیت خود می‌پردازد. در حیوانات دیگر او ماهیت می‌آید بعد وجود. یک برنامه ذاتی از پیش طرح‌ریزی شده برایشان وجود دارد. آنها هرگز رشد نمی‌کنند، آنها همیشه به همان شکل اولیه و ثابت خود باقی می‌مانند. به همین دلیل است که خالی از غرض به نظر می‌رسند، مضطرب نیستند و در جان خود تنشی ندارند. در چشمان یک گاو نگاه کنید، می‌بینید چقدر آرام، ساده و بی‌دغدغه است؟ هیچ اضطراب، دلهره و غمی در آنها نیست. اما در چشم‌های یک انسان نگاه کنید. همیشه غمگین است، همیشه دلهره در آن موج می‌زند. همیشه نگرانی‌ای در آن هست: نگرانی از اینکه "آیا چیزی که می‌خواهم بشوم می‌شوم یا نه؟" دلهره از اینکه"آیا می‌توانم استعدادهای خود را شکوفا کنم یا نه؟" نگرانی از اینکه "آیا نیازهایم برآورده خواهد شد یا نه؟". حیوانات در آرامشند، آسوده‌اند. آدمی در تنش است. و این، هم مایه افتخار اوست و هم اسباب رنج او. این امر سبب افتخار اوست به این دلیل که او قادر به بازآفرینی خود است. بر این اساس او یک خداست...

:: به یاد داشته باشید، این "خود" است که احساس حقارت می‌کند، وجود نیست. وجود تحقیر نمی‌شود. هر چه خود بزرگتری داشته باشید، احساس حقارت بیشتری را تجربه می‌کنید. و به یاد داشته باشید که باعث این کار خودتان هستید. وجود به طور کامل از هر نوع تحقیری بی‌خبر است. گل سرخ در برابر نیلوفر به دلیل اینکه نیلوفر بزرگتر است تحقیر نمی‌شود. و فلان گل در برابر گل سرخ تحقیر نمی‌شود و به این دلیل که گل سرخ عطر دل‌انگیزی دارد احساس حقارت نمی‌کند. هیچ یک از این دو خود را با دیگری مقایسه نمی‌کنند...

:: می‌گویید که انسان نباید احساس گناه کند، ولی جلوگیری از این کار چگونه ممکن است؟ جزئئ‌ترین کیفیت یا هیجان منفی، اگر به داخل رو کند خود را هلاک می‌کند و اگر به بیرون برگردد دیگران را می‌کشد. نیازی به هدایت آن به هیچ جایی اعم از داخل یا خارج نیست. شما خیلی ساده می‌توانید آن را نظاره کنید تا محو شود، تبخیر شود و به داخل یا به خارج نرود. مردم فقط همین دو راه را می‌شناسند، پرتاب خشم به سوی دیگران یا برگرداندن آن به درون. پرتاب خشم به سوی دیگران، این آتش است، این کار ویرانگری است و طبیعتا، وقتی که شما دیگری را سوزاندید، دیگری را مجروح کردید، احساس گناه می‌کنید.... امکان دیگر برای اینکه خشم خود را به سوی دیگری پرتاب نکنید این است که آن را به درون برگردانید. آنوقت به خودتان آسیب می‌زنید. خودتان را زخمی می‌کنید، و این آتش در درون شما غوغا به پا می‌کند. آنوقت مثل کسی که روی قله آتشفشان نشسته هیچوقت روی آسایش را نمی‌بینید، همیشه نا آرامید و همه خوشی‌ها از زندگی شما رخت برخواهد بست...
اما رویکرد من چیست؟ رویکرد من این است که اگر زمانی خشم ظاهر شد- به نظاره‌اش بنشینید. شاهد خشم باشید. نسبت به خشم هیچ واکنشی انجام ندهید. نیازی به انجام هیچ کاری نیست. فقط به آن نگاه کنید. آنوقت تعجب خواهید کرد که چطور تنها با ملاحظه کردن آن، خشم شروع به محو شدن می‌کند...

:: تفسیر یک فرآیند است که باید بسیار دقیق فهمیده شود. شما می‌توانید یک بوته گل سرخ را ببینید و بعد شروع به شمردن خارها کنید. اگر فکر خود را بر دیدن خارها متمرکز کنید، بدیهی است که با تعداد زیادی از خارها روبرو خواهید شد. اگر به دنبال شمردن این خارها بروید از دیدن گل سرخ باز خواهید ماند. شمردن خارها آسیب دیدن از خارها را هم با خود دارد و دست‌هایتان مجروح خواهد شد، عصبانی می‌شوید، گاهی ناکامی هم نصیبتان خواهد شد و طعم یاْس را تجربه خواهید کرد و چشم‌های شما هم دیگر قادر به دیدن گل نخواهد بود. اصلا چطور می‌توانید در کنار آن همه خار گل سرخ را ببینید؟......
اما اگر  به گل سرخ نگاه کنید، اگر گل سرخ را احساس کنید، اگر با گل سرخ درآمیزید ، اگر اجازه دهید که عطر  خوش آن به هسته درونی وجود شما بخزد، اگر طراوت و قطرات شبنم و پرتوی رقصنده خورشید روی آن را حس کنید، اگر دیدن لذت گل  و زیبایی وصف ناپذیر  آن را تجربه کنید- دیگر خارهای گل سرخ به چشم شما نمی‌آیند! با اینکه آنها بر روی بوته نشسته اند اما دیگر برای شما وجود ندارند. نمی‌توانند وجود داشته باشند،  به این دلیل که چشم‌های شما پر از گل سرخ است. و هنگامی که چشم‌های شما – و نه تنها چشم‌ها که قلب شما نیز -  پر از گل سرخ باشند، از اینکه دیگر وجود خارها برای شما مساله‌ای نیستند، شگفت‌زده می‌شوید، این تنها گل سرخ است که برای شما اهمیت دارد و خارها چیزهای بی‌اهمیتی بیش نیستند. کل چشم‌انداز شما تغییر می‌کند و حتی اگر در خارها هم نگاه کنید، این نگاه، یک نگاه تازه خواهد بود. شما خارها را به مثابه‌ی گل سرخ نمی‌بینید بلکه نگهبانان گل‌ها می‌دانید.  و فکر می‌کنید که آنها هر لحظه سرگرم نگهبانی دادن از گلهایند. آنها دوستند، محافظت کننده گلند و بدون وجود آنها ادامه حیاط برای گل سرخ ممکن نخواهد بود. آن خارها حتما باید وجود داشته باشند...

فرستنده : جلال 

شبی در رم

سلام                                                            

کی گفته من نباید فیلم معرفی کنم؟ البته شبی در رم یا roman holiday

احتیاجی به معرفی نداره. ولی گفتم شاید بعضیا ندیده باشن.

فیلم محصول 1953 از کشور امریکاست.

کارگردان ویلیام وایلر

نویسنده دالتون تامبو بر اساس داستانی از یان مک للان 

با بازی قشنگ آدری هیپبورن و گری گوری پک

پرنسس آن (آدری هیپبورن) به همراه گارد سلطنتی، در سفری از پایتختهای اروپایی دیدن میکند. شروع فیلم آخرین پایتخت یعنی شهر رم است. در مهمانی که به افتخار ورود پرنسس داده میشود، پرنسس بی اندازه خسته می شود. پزشک دربار به او یک خواب آور تزریق میکند تا راحت بخوابد. اما پرنسس قبل از این که خواب بر چشمانش غلبه کند، از قصر فرار می کند تا شهر رم را از نزدیک ببیند.

نیمه های شب به جو برادلی (گری گوری پک) که یک خبرنگار است، برخورد میکند و جو تصمیم میگیرد که این دخترک خواب آلوده را با تاکسی به خانه بفرستد. اما هر کار میکند نمیتواند بیدارش کند و از او نشانی اش را بپرسد. ناچار او را به خانه ی خود میبرد و روی کاناپه پرتش میکند!

اما روز بعد در دفتر کارش با دیدن عکسی از پرنسس که باید در مصاحبه ی عمومی اش شرکت کند، مشکوک میشود که نکند این همان پرنسس باشد......

فیلم حکایتی از یک عاشقانه ی دلکش دارد. فوق العاده زیباست. مخصوصاً این صحنه

                                

در پایان جهت دریافت اطلاعات بیشتر میتونین roman holiday  رو سرچ کنین!

پ.ن این اولین تجربه ی بازیگری آدری هیپبورن در سن شانزده سالگیست. ولی بازیش محشره.... 

   اینم یه عکس دیگه سومی عکاس روزنامه است.

 

پ.ن۲ خدا کنه این دفعه عکسام درست سیو شده باشه.

بادبادک باز

بادبادک باز
نویسنده : خالد حسینی
 
بها: 3900 تومان 
 
خالد حسینی نویسنده ای افغان است که در آمریکا زندگی می کند و فقط خاطراتی از دوران کودکی خود از افغانستان دارد. از کابلی که هنوز به اشغال روس ها د رنیامده و در آن زیبایی هست, دوستی هست, هر چند همان موقع هم نگاه قومیتی وجود دارد, پشتو آقاست و هزاره نوکر و راه گریزی از این قوم پرستی نیست.
بادبادک باز نگاه انسانی است-کودکی- بزدل به دنیای پیرامونش که در واقع شاید نمی خواهد بزدل باشد, اما نمی تواند, او کودک حسودی است که پدرش را برای خودش می خواهد و سر آخر باید تاوانش را پس بدهد. او کسی است که هنگام به قدرت رسیدن طالبان در افغانستان نیست, آسیبی نمی بیند ولی کودکی و خاطراتش را طالبان, روس ها و آمریکایی ها می سوزانند. بادبادک باز عاشق پرواز در آسمان آبی است و این محقق نمی شود مگر با کمک دوست و برادر دوران کودکی اش.
چیزی که در این کتاب توجهم را جلب کرد, حضور کم رنگ یا بهتر بگویم عدم حضور زنان در داستان است. مادر سرِ زا رفته, زنٍ دیگری هم در این خانه نیست. نگاه ها همه مردانه است و با تعصب. دنیای افغان دنیای مردانه ای است که زن در آن نقشی ندارد؟!
 
**********************************************
  نقدی بر یک کتاب مورد توجه

 بار گناه
یوسف نیک فام- «بادبادک باز» نوشته «خالد حسینی» اولین رمان یک نویسنده افغان است که به زبان انگلیسی نوشته شده است. خالد حسینی پزشک افغانی مقیم کالیفرنیای آمریکا، در سال ۱۹۶۵ میلادی در کابل به دنیا آمده است. پدرش مدتی در سفارت افغانستان در ایران شاغل بوده و مادر ایرانی اش در دبیرستان دخترانه بزرگی در افغانستان، تاریخ درس می داده است و خالد از سن ۵ تا ۸ سالگی به همراه خانواده در ایران زندگی کرده است. او بادبادک باز را در سال ۲۰۰۳ نوشته است.
تاکنون دو ترجمه از کتاب وارد بازار ایران شده است: ترجمه ای که «مهدی غبرایی» در سال ۱۳۸۴ به همت نشر همراه منتشر کرد و ترجمه «زیبا گنجی» و «پریسا سلیمان زاده» که در سال ۱۳۸۳توسط انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.
 
 قصه رمان:
امیر فرزند تاجری پشتون از ثروتمندان شمال کابل در محله وزیر اکبرخان افغانستان است. حسن و پدرش علی خدمتکار پدر امیر و هزاره ای هستند. علی و پدر امیر همبازی های دوران کودکی اند و با هم بزرگ شده اند. صنوبر دختر عموی علی که زنی فاحشه و بدنام است، پس از به دنیا آمدن حسن از خانه فرار می کند.
امیر در مسابقه بادبادک پیروز می شود تا عزت بیشتری نزد پدر داشته باشد. حسن به دنبال بادبادک رقیب امیر می دود که مورد تجاوز آصف، نوجوان شرور قرار می گیرد. امیر که شاهد ماجرا بوده، از اینکه هیچ تلاشی برای مقابله با آصف انجام نداده، دچار عذاب وجدان شده و احساس گناه می کند. علی و حسن با توطئه امیر از خانه می روند.
در مارس ۱۹۸۱، امیر که جوانی ۱۸ ساله شده، به خاطر جنگ شوروی و افغانستان به همراه پدرش به پاکستان و از آنجا به امریکا می رود. امیر در آمریکا با دختری پشتون به نام ثریا طاهری آشنا شده و ازدواج می کند. یک ماه بعد، پدر امیر به خاطر سرطان می میرد. امیر به نویسندگی روی می آورد و دو رمان منتشر می کند و در میان افغانی ها شهرتی به هم می زند. امیر و ثریا پس از یک سال، بچه دار نمی شوند.
رحیم خان دوست و شریک پدری امیر، از امیر می خواهد تا به پاکستان بیاید. امیر به آنجا می رود و رحیم خان را می بیند. رحیم خان حقایقی را به امیر بازگویی می کند. از ازدواج حسن با فرزانه و تولد سهراب فرزند آن ها می گوید و به حقیقت مهمی اشاره می کند. حسن برادر ناتنی امیر است و پدر امیر به صنوبر تجاوز کرده و حسن حاصل آن است.
رحیم خان از امیر می خواهد تا سهراب را به خاطر ناامنی های افغانستان به پاکستان آورده و به زن و شوهری امریکایی که یتیم خانه ای دارند، بسپارد. امیر به افغانستان می رود و رد سهراب را می گیرد تا به آصف می رسد. آصف حالا ماموری از طالبان است. در دیدار امیر و آصف، آصف امیر را به قصد کشتن مجروح می کند. سهراب با کمان، تیری به چشم آصف می زند و امیر از مهلکه جان سالم به در می برد. هر دو به پاکستان فرار می کنند.
امیر که می خواهد سهراب را به زن و شوهر امریکایی بسپارد، می فهمد که آن ها وجود خارجی ندارند و برای رهایی از بار گناهی که به حسن دارد، تصمیم می گیرد تا سهراب را به فرزندخواندگی قبول کند و او را به آمریکا ببرد. ثریا هم از این تصمیم راضی است؛ اما سفارت امریکا در پاکستان آن را غیر ممکن می داند. امیر می خواهد تا سهراب را به یتیم خانه ای بسپارد. سهراب به خاطر آن خودکشی می کند ولی به موقع نجات می یابد. امیر، سهراب را به آمریکا می برد. سهراب هنوز به زندگی عادی بازنگشته و گوشه گیر و ساکت است. امیر که به اتفاق سهراب در مسابقه بادبادک شرکت کرده است؛ لبخندی بر چهره سهراب می بیند و به آن می اندیشد و امیدوارانه پذیرای آن می شود.
 
 درونمایه:
مهم ترین درونمایه رمان، رهایی امیر از بار گناه و غلبه بر آن است. او حتی در این رهاورد به تحول شخصیتی نیز می رسد. او که در کودکی بدجنسی های خاص طبقه اشرافی خود را دارد و حتی مانند پدرش رویکردی به مذهب ندارد؛ در فصل بیست و پنجم رمان؛ خالصانه به سجده می رود و نماز می خواند.
 
 شخصیت ها:
شخصیت اصلی رمان، امیر است. خواننده شاهد دوران زندگی امیر از کودکی تا ۳۹ سالگی اوست (۲۰۰۲-۱۹۶۳). او زندگی پرماجرایی را پشت سر می گذارد. امیر در نوجوانی ترسو و بزدل است و به حسن، احساس حسادت می کند و از دید پدرش، بی دست و پا و شلفت است و مهم ترین ویژگی درونگرایی اوست. از نوجوانی به نویسندگی علاقه دارد و ارتباط دوستانه ای با رحیم خان دارد. با هوش و زیرک است. رمان به نوعی ، قصه رستگاری امیر است. قصه تلاش امیر برای نجات از بار گناهان.
حسن شخصیت دیگر رمان، در ایجاد تحول شخصیت امیر نقش اصلی دارد. شیعه و هزاره ای است. دوستی خالصانه ای با امیر دارد و به همراه پدرش جایگاه مناسبی - همانند همه هزاره ای ها- در جامعه افغانستان ندارد. تجاوز به او و توطئه ای که امیر علیه او و پدرش ترتیب می دهد، عامل اصلی احساس گناه امیر می شود.
نویسنده چهره ای دوست داشتنی از پدر امیر ترسیم می کند. دوست دارد پسرش شجاع باشد. تاجر فرش ثروتمندی است. قوی بنیه، بلندبالا و کله شق. با خرسی در بلوچستان گلاویز شده است. اعتقادی به مذهب ندارد. هیچ کاری را پست تر از دزدی نمی داند. به زن علی - صنوبر- تجاوز می کند، اما به خاطر نجات زنی از دست یک روس، با او درگیر می شود. حاضر نیست در آمریکا به خاطر مداوا خودش را به دست یک پزشک روس بسپارد.
 
 ساختار:
رمان در بیست و پنج فصل، به شیوه اول شخص و از زبان امیر، شخصیت اصلی روایت می شود. راوی، فصل اول را با زمان حال آغاز می کند و به گذشته پر از گناه خود اشاره می کند و خواننده را کنجکاو دانستن این گذشته می کند: «... بلکه گذشته پر از گناه من هم هست که تقاص اش را پس نداده بودم...» (ص ۵ از بادبادک باز ترجمه گنجی و...) و در پایان این فصل، خواننده را برای بیان خاطرات خود آماده می کند: «... به بابا فکر می کردم. به علی. به کابل. به زندگی ای که آن وقت ها داشتیم، یعنی قبل از آنکه زمستان ۱۹۷۵ سر برسد و همه چیز را عوض کند و از من کسی بسازد که حالا هستم.» (ص۵)
با شروع فصل دوم، خاطرات امیر شروع می شود و تا پایان رمان ادامه می یابد و بدین گونه است که رمان ساختاری خاطره وار می یابد. (ساختار خاطره ای با خاطره اشتباه نشود. میان داستانی با ساختار خاطره ای و خاطره تفاوت بسیار است.)
نویسنده فصل دوم را با دوران کودکی امیر و حسن آغاز می کند و به معرفی خانواده آن ها می پردازد و تا فصل هفتم به نقل روابط بین امیر و اطرافیانش اختصاص می یابد.
در فصل هفتم گره اصلی رمان – تجاوز آصف به حسن و انفعال و بی تفاوتی امیر و فرارش – افکنده می شود. شش فصل قبلی جز کسب اطلاعات و شناخت شخصیت ها کششی برای خواننده رمان ندارد، چراکه هنوز ماجرایی رخ نداده است و بدین گونه است که گره افکنی در فصل هفتم خیلی دیر طراحی شده است و رمان مقدمه ای طولانی دارد.
امیر برای دوری از بار گناه، در فصل نهم سعی می کند حسن را فراموش کند: «از آن به بعد حسن از حاشیه زندگیم کنار رفت. کاری کردم که کمترین برخورد را با هم داشته باشیم.» (ص ۱۰۳)
از این فصل به بعد جذابیت داستان برای خواننده بیشتر می شود؛ چرا که تغییر رفتاری امیر و کشمکش او با خود و حسن، خواننده را علاقه مند اتفاقات بعدی می کند. در فصل دهم با پرش زمانی روبرو می شویم؛ راوی که پیش از این در فصل هشتم و نهم، وقایع مربوط به ۱۳سالگی امیر («همان تابستان ۱۹۷۶ سیزده ساله شدم.» ص۱۰۸)  را نقل می کند؛ در فصل دهم با ذکر تاریخ مارس ۱۹۸۱ به وقایع ۵ سال بعد، یعنی کوچ امیر و پدرش به پاکستان به خاطر جنگ شوروی و افغانستان، اشاره می کند.
در فصل چهاردهم با تماس تلفنی رحیم، دوست و شریک پدر امیر، مبنی بر رفتن به پاکستان؛ خواننده به یاد ابتدای رمان (فصل اول) می افتد: «روزی در تابستان سال گذشته، دوستم رحیم خان از پاکستان تلفن کرد...» (ص۵)
خواننده همپای راوی از دلیل بازگشت به پاکستان امیر چیزی نمی داند، که خود تعلیقی مناسب برای ادامه ماجراهاست.
فصل بیست و سوم، یکی از زیباترین فصول از لحاظ پرداخت است. ذکر حالات و واکنشهای امیر در دوران مجروحیت در بیمارستان در پیشاور پاکستان، نشان از هوشمندی نویسنده دارد. امیر هر بار که با ذهنی فعال توصیفی از اطراف خود و وضعیت خودش دارد، بی هوش می شود.
یکی از ضعف های آشکار رمان در فصل بیست و پنجم است؛ نویسنده تعلیقی مناسب برای رفتن یا نرفتن سهراب به آمریکا ایجاد می کند؛ اما بدون آنکه چگونگی بردن سهراب به آمریکا را ارائه دهد با پرشی خامدستانه و ابتدایی اعلام می کند: «من پسر حسن را از افغانستان به آمریکا آوردم.»  (ص ۴۰۳) و خواننده از چگونگی آن مطلع نمی شود.
نویسنده در پایان رمان، گره دیگری ایجاد می کند: آیا سهراب در آمریکا به زندگی عادی اش باز می گردد و زبان باز می کند؟ بازی بادبادک امیر با لبخندی که حسن بر لب می آورد، این امید را در دل خواننده باقی می گذارد.
 
فرستنده :هدیه