معرفی کتاب و فیلم برگزیده

در این وبلاگ کتاب و فیلم برتر معرفی میشود .

معرفی کتاب و فیلم برگزیده

در این وبلاگ کتاب و فیلم برتر معرفی میشود .

بادبادک باز

بادبادک باز
نویسنده : خالد حسینی
 
بها: 3900 تومان 
 
خالد حسینی نویسنده ای افغان است که در آمریکا زندگی می کند و فقط خاطراتی از دوران کودکی خود از افغانستان دارد. از کابلی که هنوز به اشغال روس ها د رنیامده و در آن زیبایی هست, دوستی هست, هر چند همان موقع هم نگاه قومیتی وجود دارد, پشتو آقاست و هزاره نوکر و راه گریزی از این قوم پرستی نیست.
بادبادک باز نگاه انسانی است-کودکی- بزدل به دنیای پیرامونش که در واقع شاید نمی خواهد بزدل باشد, اما نمی تواند, او کودک حسودی است که پدرش را برای خودش می خواهد و سر آخر باید تاوانش را پس بدهد. او کسی است که هنگام به قدرت رسیدن طالبان در افغانستان نیست, آسیبی نمی بیند ولی کودکی و خاطراتش را طالبان, روس ها و آمریکایی ها می سوزانند. بادبادک باز عاشق پرواز در آسمان آبی است و این محقق نمی شود مگر با کمک دوست و برادر دوران کودکی اش.
چیزی که در این کتاب توجهم را جلب کرد, حضور کم رنگ یا بهتر بگویم عدم حضور زنان در داستان است. مادر سرِ زا رفته, زنٍ دیگری هم در این خانه نیست. نگاه ها همه مردانه است و با تعصب. دنیای افغان دنیای مردانه ای است که زن در آن نقشی ندارد؟!
 
**********************************************
  نقدی بر یک کتاب مورد توجه

 بار گناه
یوسف نیک فام- «بادبادک باز» نوشته «خالد حسینی» اولین رمان یک نویسنده افغان است که به زبان انگلیسی نوشته شده است. خالد حسینی پزشک افغانی مقیم کالیفرنیای آمریکا، در سال ۱۹۶۵ میلادی در کابل به دنیا آمده است. پدرش مدتی در سفارت افغانستان در ایران شاغل بوده و مادر ایرانی اش در دبیرستان دخترانه بزرگی در افغانستان، تاریخ درس می داده است و خالد از سن ۵ تا ۸ سالگی به همراه خانواده در ایران زندگی کرده است. او بادبادک باز را در سال ۲۰۰۳ نوشته است.
تاکنون دو ترجمه از کتاب وارد بازار ایران شده است: ترجمه ای که «مهدی غبرایی» در سال ۱۳۸۴ به همت نشر همراه منتشر کرد و ترجمه «زیبا گنجی» و «پریسا سلیمان زاده» که در سال ۱۳۸۳توسط انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.
 
 قصه رمان:
امیر فرزند تاجری پشتون از ثروتمندان شمال کابل در محله وزیر اکبرخان افغانستان است. حسن و پدرش علی خدمتکار پدر امیر و هزاره ای هستند. علی و پدر امیر همبازی های دوران کودکی اند و با هم بزرگ شده اند. صنوبر دختر عموی علی که زنی فاحشه و بدنام است، پس از به دنیا آمدن حسن از خانه فرار می کند.
امیر در مسابقه بادبادک پیروز می شود تا عزت بیشتری نزد پدر داشته باشد. حسن به دنبال بادبادک رقیب امیر می دود که مورد تجاوز آصف، نوجوان شرور قرار می گیرد. امیر که شاهد ماجرا بوده، از اینکه هیچ تلاشی برای مقابله با آصف انجام نداده، دچار عذاب وجدان شده و احساس گناه می کند. علی و حسن با توطئه امیر از خانه می روند.
در مارس ۱۹۸۱، امیر که جوانی ۱۸ ساله شده، به خاطر جنگ شوروی و افغانستان به همراه پدرش به پاکستان و از آنجا به امریکا می رود. امیر در آمریکا با دختری پشتون به نام ثریا طاهری آشنا شده و ازدواج می کند. یک ماه بعد، پدر امیر به خاطر سرطان می میرد. امیر به نویسندگی روی می آورد و دو رمان منتشر می کند و در میان افغانی ها شهرتی به هم می زند. امیر و ثریا پس از یک سال، بچه دار نمی شوند.
رحیم خان دوست و شریک پدری امیر، از امیر می خواهد تا به پاکستان بیاید. امیر به آنجا می رود و رحیم خان را می بیند. رحیم خان حقایقی را به امیر بازگویی می کند. از ازدواج حسن با فرزانه و تولد سهراب فرزند آن ها می گوید و به حقیقت مهمی اشاره می کند. حسن برادر ناتنی امیر است و پدر امیر به صنوبر تجاوز کرده و حسن حاصل آن است.
رحیم خان از امیر می خواهد تا سهراب را به خاطر ناامنی های افغانستان به پاکستان آورده و به زن و شوهری امریکایی که یتیم خانه ای دارند، بسپارد. امیر به افغانستان می رود و رد سهراب را می گیرد تا به آصف می رسد. آصف حالا ماموری از طالبان است. در دیدار امیر و آصف، آصف امیر را به قصد کشتن مجروح می کند. سهراب با کمان، تیری به چشم آصف می زند و امیر از مهلکه جان سالم به در می برد. هر دو به پاکستان فرار می کنند.
امیر که می خواهد سهراب را به زن و شوهر امریکایی بسپارد، می فهمد که آن ها وجود خارجی ندارند و برای رهایی از بار گناهی که به حسن دارد، تصمیم می گیرد تا سهراب را به فرزندخواندگی قبول کند و او را به آمریکا ببرد. ثریا هم از این تصمیم راضی است؛ اما سفارت امریکا در پاکستان آن را غیر ممکن می داند. امیر می خواهد تا سهراب را به یتیم خانه ای بسپارد. سهراب به خاطر آن خودکشی می کند ولی به موقع نجات می یابد. امیر، سهراب را به آمریکا می برد. سهراب هنوز به زندگی عادی بازنگشته و گوشه گیر و ساکت است. امیر که به اتفاق سهراب در مسابقه بادبادک شرکت کرده است؛ لبخندی بر چهره سهراب می بیند و به آن می اندیشد و امیدوارانه پذیرای آن می شود.
 
 درونمایه:
مهم ترین درونمایه رمان، رهایی امیر از بار گناه و غلبه بر آن است. او حتی در این رهاورد به تحول شخصیتی نیز می رسد. او که در کودکی بدجنسی های خاص طبقه اشرافی خود را دارد و حتی مانند پدرش رویکردی به مذهب ندارد؛ در فصل بیست و پنجم رمان؛ خالصانه به سجده می رود و نماز می خواند.
 
 شخصیت ها:
شخصیت اصلی رمان، امیر است. خواننده شاهد دوران زندگی امیر از کودکی تا ۳۹ سالگی اوست (۲۰۰۲-۱۹۶۳). او زندگی پرماجرایی را پشت سر می گذارد. امیر در نوجوانی ترسو و بزدل است و به حسن، احساس حسادت می کند و از دید پدرش، بی دست و پا و شلفت است و مهم ترین ویژگی درونگرایی اوست. از نوجوانی به نویسندگی علاقه دارد و ارتباط دوستانه ای با رحیم خان دارد. با هوش و زیرک است. رمان به نوعی ، قصه رستگاری امیر است. قصه تلاش امیر برای نجات از بار گناهان.
حسن شخصیت دیگر رمان، در ایجاد تحول شخصیت امیر نقش اصلی دارد. شیعه و هزاره ای است. دوستی خالصانه ای با امیر دارد و به همراه پدرش جایگاه مناسبی - همانند همه هزاره ای ها- در جامعه افغانستان ندارد. تجاوز به او و توطئه ای که امیر علیه او و پدرش ترتیب می دهد، عامل اصلی احساس گناه امیر می شود.
نویسنده چهره ای دوست داشتنی از پدر امیر ترسیم می کند. دوست دارد پسرش شجاع باشد. تاجر فرش ثروتمندی است. قوی بنیه، بلندبالا و کله شق. با خرسی در بلوچستان گلاویز شده است. اعتقادی به مذهب ندارد. هیچ کاری را پست تر از دزدی نمی داند. به زن علی - صنوبر- تجاوز می کند، اما به خاطر نجات زنی از دست یک روس، با او درگیر می شود. حاضر نیست در آمریکا به خاطر مداوا خودش را به دست یک پزشک روس بسپارد.
 
 ساختار:
رمان در بیست و پنج فصل، به شیوه اول شخص و از زبان امیر، شخصیت اصلی روایت می شود. راوی، فصل اول را با زمان حال آغاز می کند و به گذشته پر از گناه خود اشاره می کند و خواننده را کنجکاو دانستن این گذشته می کند: «... بلکه گذشته پر از گناه من هم هست که تقاص اش را پس نداده بودم...» (ص ۵ از بادبادک باز ترجمه گنجی و...) و در پایان این فصل، خواننده را برای بیان خاطرات خود آماده می کند: «... به بابا فکر می کردم. به علی. به کابل. به زندگی ای که آن وقت ها داشتیم، یعنی قبل از آنکه زمستان ۱۹۷۵ سر برسد و همه چیز را عوض کند و از من کسی بسازد که حالا هستم.» (ص۵)
با شروع فصل دوم، خاطرات امیر شروع می شود و تا پایان رمان ادامه می یابد و بدین گونه است که رمان ساختاری خاطره وار می یابد. (ساختار خاطره ای با خاطره اشتباه نشود. میان داستانی با ساختار خاطره ای و خاطره تفاوت بسیار است.)
نویسنده فصل دوم را با دوران کودکی امیر و حسن آغاز می کند و به معرفی خانواده آن ها می پردازد و تا فصل هفتم به نقل روابط بین امیر و اطرافیانش اختصاص می یابد.
در فصل هفتم گره اصلی رمان – تجاوز آصف به حسن و انفعال و بی تفاوتی امیر و فرارش – افکنده می شود. شش فصل قبلی جز کسب اطلاعات و شناخت شخصیت ها کششی برای خواننده رمان ندارد، چراکه هنوز ماجرایی رخ نداده است و بدین گونه است که گره افکنی در فصل هفتم خیلی دیر طراحی شده است و رمان مقدمه ای طولانی دارد.
امیر برای دوری از بار گناه، در فصل نهم سعی می کند حسن را فراموش کند: «از آن به بعد حسن از حاشیه زندگیم کنار رفت. کاری کردم که کمترین برخورد را با هم داشته باشیم.» (ص ۱۰۳)
از این فصل به بعد جذابیت داستان برای خواننده بیشتر می شود؛ چرا که تغییر رفتاری امیر و کشمکش او با خود و حسن، خواننده را علاقه مند اتفاقات بعدی می کند. در فصل دهم با پرش زمانی روبرو می شویم؛ راوی که پیش از این در فصل هشتم و نهم، وقایع مربوط به ۱۳سالگی امیر («همان تابستان ۱۹۷۶ سیزده ساله شدم.» ص۱۰۸)  را نقل می کند؛ در فصل دهم با ذکر تاریخ مارس ۱۹۸۱ به وقایع ۵ سال بعد، یعنی کوچ امیر و پدرش به پاکستان به خاطر جنگ شوروی و افغانستان، اشاره می کند.
در فصل چهاردهم با تماس تلفنی رحیم، دوست و شریک پدر امیر، مبنی بر رفتن به پاکستان؛ خواننده به یاد ابتدای رمان (فصل اول) می افتد: «روزی در تابستان سال گذشته، دوستم رحیم خان از پاکستان تلفن کرد...» (ص۵)
خواننده همپای راوی از دلیل بازگشت به پاکستان امیر چیزی نمی داند، که خود تعلیقی مناسب برای ادامه ماجراهاست.
فصل بیست و سوم، یکی از زیباترین فصول از لحاظ پرداخت است. ذکر حالات و واکنشهای امیر در دوران مجروحیت در بیمارستان در پیشاور پاکستان، نشان از هوشمندی نویسنده دارد. امیر هر بار که با ذهنی فعال توصیفی از اطراف خود و وضعیت خودش دارد، بی هوش می شود.
یکی از ضعف های آشکار رمان در فصل بیست و پنجم است؛ نویسنده تعلیقی مناسب برای رفتن یا نرفتن سهراب به آمریکا ایجاد می کند؛ اما بدون آنکه چگونگی بردن سهراب به آمریکا را ارائه دهد با پرشی خامدستانه و ابتدایی اعلام می کند: «من پسر حسن را از افغانستان به آمریکا آوردم.»  (ص ۴۰۳) و خواننده از چگونگی آن مطلع نمی شود.
نویسنده در پایان رمان، گره دیگری ایجاد می کند: آیا سهراب در آمریکا به زندگی عادی اش باز می گردد و زبان باز می کند؟ بازی بادبادک امیر با لبخندی که حسن بر لب می آورد، این امید را در دل خواننده باقی می گذارد.
 
فرستنده :هدیه
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد