تحلیل فیلم - بلوآپ / آگراندیسمان / blow-up (قسمت آخر)

 

 

"There is no spoon"

 

 

          خوب ، در مورد فیلم آگراندیسمان در پست های قبلی آنقدر به حاشیه پرداختم تا دیگر جایی برای بهانه گرفتن و طفره رفتن وجود نداشته باشد. از فلسفه گفتیم و از هنر و ... تا جاییکه رسیدیم به فلسفه های کانت و نظریه های آیزاک آسیموف. ولی اکنون موقع آن است که به اصل موضوع بپردازم. این پست ممکن است به پروپیمانی پست های قبل نباشد ولی خوب این تمام چیزیست که می دانم.

 

در برخورد با فیلم آگراندیسمان دیدگاه های زیادی وجود داشت که ذهن هر بیننده را قلقلک می کرد(که به تعدادی از آنها در گذشته پرداختم) ولی دواصل و دو زاویه ، بیشتر جلب توجه می کرد. اولین زاویه ، زاویه هنری فیلم بود و دیگری اصل فلسفی آن. شکی نیست که آگراندیسمان یک فیلم فلسفی است. یک فیلم فلسفی با لایه ای از هنر. درست مثل یک «شکلات مغزدار». ظاهرش یک شکلات معمولی و حتی رنگارنگ(هنری) است ولی وقتی دندانمان را برویش فشار دادیم تازه متوجه مزه دیگری(فلسفه) خواهیم شد. البته این فشار و این مزه جدید ، نتیجه تفکر و غور بیشتر در این فیلم است. بماند که خود آنتونیونی کار را برایمان آسان کرده و جواب مسئله را نیز برایمان آماده کرده(منظورم سکانس پایانی فیلم و تقلب دادن های حرفه ای آنتونیونی در طول فیلم است) ولی این درک و این تجربه جدید فکری ، که از این فیلم بر ما حادث می شود ، نتیجه این است که چشم از حواشی و زرق و برق های فیلم ببندیم و فکرمان را بر مسائل اصلی و بنیادی فیلم فوکوس کنیم.

 

 

v       هنر

               

          هنر یکی از آن چیزهایی بود که در این فیلم خودنمایی می کرد. هنر ویا خلق آثار هنری ونیز خود هنرمند ، هیچ یک از تیغ تیز انتقاد آنتونیونی ، جان سالم بدر نبردند. در گذشته عرض شد که آنتونیونی یک نئورئالیست چپ گرا بود. او به آثار هنری و حتی خود هنرمندان آن زمان ، باصطلاح خودمان گیر می داد. هنرمندانی که در دورانی مدرن زندگی می کردند. آن سالها اوج قدرت مدرنیسم بود و در چنین زمانه ای باطبع تمایز بین یک هنرمند و غیر هنرمند(حداقل تمایز بین یک «مقلد») کاری دشوار بود. - البته بنظر حقیر و درزمانه ما مطمئنا این کار دشوار تر نیز شده است -. آنتونیونی با این فیلم با تیغ نقد ، بجان هنر ویا «شبه هنر» آن دوران می افتد. طبق عادت همیشگی ام ، اول از موارد کم اهمیت تر شروع می کنم تا برسم به اصل موضوع که همان «توماس عکاس» است(درست مثل بچگی هایم که گوشت خورشت را آخر سر می خوردم).

 

          دوست توماس را می بینیم که ظاهرا یک نقاش است. نقاشی که مطمئنا در آغاز نمی داند که چه می خواهد بکشد. او نقاطی را بصورت تصادفی بر روی بوم نقاشی ترسیم می کند و بعد با بسط دادن جزئیات به نکاتی عمیق تر می رسد. او بر روی این نقاط درهم و برهم آنقدر تلاش می کند و انرژی می گذارد تا به جایی برسد که تصادفا چهره ای یا شیئی را از درون این نقاط بوجود آورد. در یکی از تابلوهایش بر اساس فورمول ذکر شده به تصویر «پای یک زن» رسیده بود و تمرکزش را بر روی آن ثابت کرده بود و انگار در دل این همه بی نظمی به چیز تازه ای رسیده بود. البته  آنتونیونی نمی تواند اینقدر بی رحم بوده و این نقاش را بدینگونه نقد کرده باشد. از نظر من تابلو ها و حرکات این نقاش می تواند دو بعد و جنبه داشته باشد(از نظر دیدگاه ناقص و کدر من).

 

    

·   بعد اول: هنرمندان آن روزگار و یا بهتر است بگوییم هنر در آن روزگار در ورطه ای قرار داشت که آثار هنری خلق شده چیزی جز تصادف و تصادم نقاطی اتفاقی نبودند. باطبع هنرمند که اینگونه باشد بس وای بحال بیننده اثر و صد وای به حال نقاد این اثر. اثری که بر اساس یک برخورد بوجود آمده. شاید حتی آنتونیونی بجای نقد هنر آن دوران ، به نقد هنر پس از آن که زمانه ما باشد نیز نظر داشته و با آن بینش عمیقش آینده را پیشگویی کرده. البته شاید بتوان بجای کلمه «شاید» از کلمه «مطمئنا» یا «احتمالا» استفاده کرد. برای همگی ما حداقل یکبار پیش آمده که به یکی از این نمایشگاه ها و گالری های هنری مدرن و یا پست مدرن سری زده باشیم. در برخورد با این آثار بیشتر یک جور حس «دل بهم خوردگی» برایمان پدید می آید. بیشتر با «لکه»ها و «نقطه»ها سرو کار داریم و یا شاید تصویر شبهی از یک انسان. در آن محیط هنری باید فقط دید و سکوت کرد. جالبست که اکثر بینندگان هم ساکتند. و این سکوت یقینا و قطعا با آن سکوت خردمندی که مولایمان در نظر داشت متفاوت است و بیشتر با آن کلماشان که فرمودند: «سکوتی که در آن دانش و تفکری نباشد بی خبری است» ، سنخیت دارد. در این گالری ها با تابلوها و «چیدمان»هایی سروکار داریم که اگر نوشته(Label) و عنوان(Caption) اثر را نخوانی- یا وجود نداشته باشد - مطمئنا عقلمان راه بجایی نمی برد که این اثر چه بوده و چه می گوید. این بماند ولی بگویم که دیدگاه من آنقدر ها هم منجمد و فریزری نیست. من عاشق نوگرایی و خلق جدید هستم. من عاشق آوانگارد بازی و دوستار «شنا بر خلاف جهت آب» هستم. من زیادهم هنر را به آن نقاشی های رئالیست که یک کوه و یا یک سیب را دقیقا و مو به مو با همان جزئیات شکل طبی اش نعل به نعل نقاشی می کنند نمی دانم ولی صحبتم بر این است که هنر حاظر نمی تواند دردی از جامعه امروزی دوا کند چه برسد به اینکه دیدگاه جامعه را تغیر دهد و آنها را یک گام به رستگاری نزدیک کند. هنر امروز تصویری مغشوش از روان و اجتماع پیرامون خود هنرمند است تا تصویری که ...

 

      

·    بعد دوم: بصورت خوشبینانه تر می توان گفت که در یک اثر هنری ، نقاط یا انرژی ها و یا پتانسیلی وجود دارد که می تواند به اثر ، رنگ و جلوه دیگری دهد و حتی خود اثر را زیروزبر کند. حال می تواند این انرژی مخفی باشد یا «ع ر ی ا ن(2)» ولی مهم آن است که در موقعی که معلوم نیست کی(چه زمان) اثرش را خواهد گذاشت. البته باید توجه داشت که معمولا خالق اثر به این انرژی توجه دارد ولی خوب بسیار پیش آمده که یک اثر هنری با بی مهری و کج فهمی بینندگان و منتقدان روبرو شده است. درست مثل تابلوهای ونسان ونگوگ که ارزششان بعد از مرگ او آشکار شد و یا آثار سینمایی عصر حاظر مانند فیلم رهایی از شاشنگ که سالها پس از ساخته شدنش و پس از بی مهری های منتقدان ، در شبکه های ویدویی کشف شد و آنقدر فروش رفت که توجه همگان را بخود جلب کرد و پس از ده سال(فکر می کنم) دوباره در سینماها اکران شد. این انرژی و این بعد هنری و ارزشی یک اثر ، شاید همان باشد که دوست توماس در تابلوهایش بدان توجه دارد و شیفته آن است. این همان وقوف هنرمند از چیزیست که خلق می کند. این همان پتانسیل است که اول خود هنرمند را زیرو زبر می کند وبعد اثر را و در نهایت بیننده اثر را.

 

         

          بعد از اشاره به این دو بعد قضیه ، میخواهم به مطلبی اشاره کنم که شاید همان چکیده لذت فیلم آگراندیسمان باشد. در مطالب فوق عرض شد که یک هنرمند به جان مایه اثرش واقف است که چیزی را خلق می کند. منظورم این است که از سر اتفاق خلق نمی کند. یعنی شاید در مرحله اول نداند که کجای کار است و این کار و اثر است که به او نیرو و جهت می دهد و حرکت او یکجور پرواز است ولی نه با بالهای خود بلکه با بالهای احساس و هنر. بقول  میکل آنژ: «چهره یا بدن در خود سنگ نهفته است ، من فقط زوائد آن را برمی دارم تا مجسمه نمایان شود». حال برسیم به توماس با آن آتلیه عکاسی اش و آن زنان و دختران و عکس هایی که از آنها بر می دارد. آنتونیونی میخواهد بگوید که در این روزگار کار هنر بجایی رسیده که «عکاسی مد» کاری هنری قلمداد می شود و توماس نیز یک هنرمند است. اینجا اوج فاجعه است ، شغلی که شاید تجاری تر از آن را نتوان متصور شد. شغلی که هر دوسویش «مصرف کننده» و «مصرف شوند» قرار داردند. این سو زن ، با آن پتانسیلی که می تواند داشته باشد و حرامش کرده قرار دارد ، مورد سوء استفاده قرار می گیرد و سوژه عکاسی می شود و آن طرف مصرف کنند است که باز هم مورد سوء استفاده قرار می گیرد و باتصویر زیبای یک زن بر روی یک جنس ، کالا یا شیئ را به خیکش می اندازند. این کالا می تواند یک پودر لباسشویی باشد (برای یک زن که آنقدرها هم بر خلاف تبلیغات مسحور کننده اش خوب و تمیز پاک نمی کند) یا یک «ک ا ن د و م» با طعم میوه ای (برای یک مرد که برخلاف اظهارات کارخانه مبنی بر چک شدن میکروسکوپی ، بازهم سوراخ است و موجب فاجعه کوچک نسبتا عظیم می شود). آنتونیونی می گوید که در این روزگار «عکاسی مد» کاری هنرمندانه قلمداد می شود و باطبع یک «عکاس مد» ، یک هنرمند است و این مساویست با اینکه یک زن را اثر هنری بنامیم(لازم به زکر است که نویسنده بدن «ع ر ی ا ن» یک زن را یکی از زیباترین عناصر طبیعی میداند چون حداقل شیئ است که هیچ خط شکستئه ای در آن وجود ندارد و هرچه هست منحنی ست).

 

 

          خوب این چه ربطی به لذت دیدن آگراندیسمان دارد؟. علت و ربطش این است که این مطالب فوق درست ضد چیزیست که در این فیلم اتفاق افتاد. گفتیم که در اثر هنری پتانسیلی وجود دارد که اثر را زیروزبر می کند و هنرمند به این انرژی واقف است. ولی در این فیلم اینگونه نبود. توماس از سر سرخوشی در پارک عکسی را می گیرد که خود از محتویاتش بی خبر است. در ظاهر یک عکس «بگیر و در رو» است ولی در باطن شرح یک جنایت. یک عکس معمولی است ولی پر است از جزئیات و لایه های متفاوت. از «س ک س» گرفته تا جنایت و سیاست ، از طبیعت و ثبت لحظات اتفاقی گرفته تا فلسفه و الی آخر. ولی جالب اینجاست که عکاس از محتویات داخل عکسش بی خبر است.  توماس بخاطر اصرار های غیر طبیعی زن جوان(در پس گرفتن نگاتیو ها) به محتویات درون عکس مشکوک می شود و در آن کاوش می کند و آن را مرتبا «بلوآپ» می کند. دائما با بزرگنمایی به چیزهای جدیدی می رسد و دوباره همان عکس بزرگنمایی شده را بزرگنمایی می کند. توماس دائما در پی «بلوآپ» کردن عکس به نتایج بیشتری می رسد و پرده از وقوع یک قتل برمی افکند ولی تا کجا؟. تا زمانی که دیگر عکس ها چیزی را القا نمی کنند.  توماس هرچه بیشتر عکس هارا بزرگنمایی می کند ، از کیفیت عکس حاصله کاسته می شود تاجاییکه دیگر «بلوآپ» کردن تاثیری ندارد و فقط به تشدید دانه دانه شدن و نقطقه نقطه شدن عکس ها کمک می کند و در پایابان فقط هیچ است که نصیبش می شود. در اینجا سوال این است که آیا آن «عکس اتفاقی» ، یک اثر هنری است؟ یا اینکه بعد از «بلوآپ(آگراندیسمان)»شدن به یک اثر هنری تبدیل شد؟. توماس در لحظه ای حقیقت را درک کرده بود یا میتوان اینگونه گفت که حقیقت خود را به توماس نشان داده بود(بیاد جمله ای از ونسان ونگوگ افتادم که گفت: «روزی طبیعت سر تعظیم به هنر مند مورد اعتمادش فرو می آورد و خود را به او نشان خواهد داد»). ولی این نشان داده شدن حقیقت و این دیدن حقیقت لحظه ای بیش نیست. لحظه ایست و دیگر هیچ. به نقل از خود آنتونیونی: «در یک لحظه واقعیت را بچنگ می آوریم. واقعیت دائما در حال تغیر ماهیت است. عکاس آگراندیسمان یک فیلسوف نیست ولی در جستجوی حقیقت است. نزدیک می آید و آن را لمس می کند ولی بر اثر نزدیک شدن بیش از حد به حقیقت و بزرگنمایی بیش از حد حقیقت ، آنرا متلاشی و نابود می کند». واقعا آنتونیونی چقدر زیبا توصیف کرده. جدا خیلی زیباست درست مثل لحضه ایکه یک آبشار عظیم الجسه را از دور مشاهده می کنیم ، دوستش می داریم و به آن نزدیک می شویم ، نزدیک می شویم و هرچه نزدیک می شویم چیز های مختلفی میبینیم ، هرچه نزدیک میشویم آبشار تغیر ماهیت می دهد ، اول آبشار است با آن عظمت، بعد که نزدیک می شویم «گرد و پودر» آب است که دیدمان را کور کرده و چیزی نمی بینیم ، بعد که نزدیک تر شویم خیسی آبشار است که احساس می کنیم ولی باز چیزی نمی بینیم ، و وقتی جلوتر رویم از آبشار رد می شویم و به لاشه سنگ های پست آبشار می رسیم.  و این سخن آنتونیونی چقدر با آن تصاویر درون فیلم مرتبط است. آنتونیونی میگوید که تصویر از فرط بزرگنمایی متلاشی می شود واین متلاشی شدن ، شاید همان نقاط درون نقاشی دوست توماس است. این متلاشی شدن همان تابلوی نقاشی است ولی بصورت معکوس. توماس به حقیقت هرچه نزدیکتر می شود تصاویر متلاشی و نقطه نقطه تر می شوند ولی دوست توماس از نقطه نقطه به تصاویر اصلی و نقاشی نهایی که همان «پای یک زن» است می رسد. هر دو طرف معادله یک زن قرار دارد ولی این(توماس) با زن شروع می شود و به نقطه خطم می شود ولی آن(دوست توماس) با نقطه شروع میشود و به زن خطم می شود. برای همین بود که عرض شد خیلی بدبینانه به هنر مدرن نگاه نکنیم و آنتونیونی نیز در نقد هنر مدرن آنقدرها بی انصاف نبوده است. حقیقتا این مطالب که عرض شد لذت سینما نبودند؟ اینها همان چیزی نیستند که لذت بخش تر از آن در ذهن متصور نمی شود و به هر طرف که نگاه می کنیم و با هرکه حرف می زنیم متوجه رگه هایی از خاطره یک فیلم سینمایی را در صحبت هایش کشف می کنیم؟. سینما یعنی عشق ، سینما یعنی زندگی.

   

 

v       فلسفه

         

          خوب تازه رسیدیم به قسمت دلچسب فیلم که همان دیدگاه یا اصل فلسفی آن است. شکی نیست که آگراندیسمان ، هم یک فیلم هنری است و هم یک فیلم فلسفی. هنر که در جایگاه یکی از عینی ترین مسائل احساسی است و فلسفه که یکی از انتزاعی ترین شاخه های تفکر بشری است ، هردو در این فیلم در کنار هم جمع شده اند. در خارج از سینما ، هنر و فلسفه شاید خیلی غیر قابل پیوند بنظر بیایند(2)(مانند دو خط آهن ریل قطار که از نظر عقلی هیچگاه به هم نمی رسند و قابل پیوند نیستند ولی اگر به دور دست نگاه کنیم میبینیم که این دو میله آهن در نهایت بصورت غیر قابل اثباتی بهم رسیده اند. این مرز بین فلسفه و هنر(احساس) است که در ذهن برداشته می شود. این مرز بین حقیقت و واقعیت است که برداشته می شود. این همان شکاکی دکارت است که در پس ذهنمان ذوق ذوق می کند. تفکر «دکارت»ی نبض می زند و اینگونه ابراز وجود می کند که نکند همه آن چیزهایی که میبینیم واقعت ندارد؟(در قسمت های قبلی شرح داده شد)) ولی دیگر فلسفه و هنر غیر قابل پیوند نیستند و این چیزی نیست جز هنر سینماگر موءلف. هنر سینماگری که در بین این دو خط آهن «نقب»ی به یک دیگر می زند. نه این را انکار می کند و نه آن را ولی آنقدر زیبا هردورا در هم می آمیزد که مزه اش تا پایان عمر به زیر دندانمان می ماند.

  

          Go to fullsize image

          پس از فصل میانی فیلم که توماس با بلوآپ کردن عکس خود به نتایج جدیدی می رسد و پس از آن با محو شدن عکس ها از آتلیه اش هم توماس و هم بیننده فیلم در خلصه ای غوطه ور می شوند ، می رسیم به فصل نهایی فیلم  و آنجاست که آنتونیونی تیر خلاص را به مغز ما و به مغز توماس شلیک می کند. آنجاست که توماس همیشگی ما دیگر دل و دماغ گذشته را ندارد و سرخورده از اتفاقات چند ساعت گذشته به همان پارک ی پناه می برد که چند ساعت پیش در آنجا جسدی را پیدا کرده بود. چند ساعت پیش خوشحال و سرحال بود و از مردم یواشکی عکاسی می کرد ولی پس از ماجراهای چند ساعت گذشته ، بخاطر اینکه نتوانسته بود چیزهایی که دیده بود را به اطرافیانش ثابت کند و بخاطر اینکه دیدش به اجتماع تغیر کرده بود ، اکنون سرخورده و تکیده باز در پی حقیقت به همان پارک پناه می برد. توماس نمی داند که به کدامیک از دیده هایش اعتماد کند ونمی داند که کدامیک حقیقی است. او دیگر به چیزهایی که می بیند اعتماد ندارد. دیگر به پاکی و امنیت اجتماع اطرافش مثل قبل ایمان ندارد. توماس در گذشته – بهتر است بگوییم 24 ساعت قبل – لندن را شهری زیبا و امن و ساکت پندار می کرد ولی اکنون دیگر اینطور فکر نمی کند. دیدش به جامعه تغیر کرده و می داند که هر لحظه ای ممکن است جنایتی در این شهر رخ بدهد و کسی حتی متوجه نشود. این است که اکنون تمام استراگچر فکری اش بهم ریخته و به هیچ چیز اطمینان و اعتقاد ندارد. دیگر از آن بالا و پایین پریدن های سرخوشانه اش خبری نیست و حالا آرام حرکت می کند. حتی دیگر دوربین اش را مثل گذشته با آن استیل و زیبایی در دست نمی گیرد بلکه آن را مانند شئ زائدی که اکنون بلای جانش شده در دست دارد. خسته و درمانده می رسد به همان پارکی که شب گذشته جسدی را در آن پیدا کرده بود. اینجاست که حس می کنیم به پایان فیلم و به پایان داستان رسیده ایم ولی غافل از اینکه آنتونیونی در پارک با بازی جدیدش منتظر ما و توماس نشسته است.

 

          Go to fullsize image

          حالا به بازی ایکه آنتونیونی برایمان تدارک دیده است وارد می شویم. توماس به گروهی برخورد می کند که با توپ خیالی مشغول بازی تنیس هستند. توپ از زمین به بیرون پرت می شود و بازیکنان تنیس از توماس می خواهند که توپ را برایشان پرتاب کند. توماس که سرخورده از حوادث گذشته است و نمیتواند تصمیم درستی اتخاذ کند ، با آن بازیگران همراه می شود و توپ خیالی را برایشان پرتاب می کند. پس از آن است که دوربین بر روی چهره توماس ثابت می شود و میبینیم که توماس با چشمانش توپ خیالی را - که اکنون دیگر خیالی نیست – دنبال می کند. حال این سوال برای بیننده پیش می آید که کدام حالت واقعی و کدام حالت غیر واقعی است؟. آنتونیونی این سوال مارا با گذاشتن افکت صدای توپ تنیس بر تصویر پاسخ می دهد و اگر به صدای فیلم دقت کنیم می توانیم صدای برخورد توپ و راکت را بشنویم. توماس به نوعی درگیر این بازی خیالی شد. بازی ایکه چند دقیقه پیش آنرا خیالی تصور می کرد ، حال برایش معنی تازه ای پیدا کرده است. آن بازی دیگر خیالی نیست و حقیقت محض است. برای ما هم حقیقت حکم آن بازی تنیس را دارد. آنجایی که مرز بین خیال و واقعیت مشخص نیست ، نباید با حکم عقل به رد یا قبول حوادث پرداخت بلکه می بایبد فکر و ذهن را از کلیشه ها آزاد کرد تا بتواند خود را با حقیقت اصلی پیوند دهد. توماس نیز در این حادثه دقیقا همین عمل را انجام می دهد. او تن به قواعد ناپیدای بازی تنیس می دهد. قواعدی که فقط برای آن بازیکنان تنیس معنی و مفهوم داشت و رهگذران آن را به دید سخره می گرفتند. توماس نیز که تا کنون این حرکات و افعال بازیکنان را به تمسخر می گرفت ، در یک لحظه تصمیم گرفت که با آنها همرا شود. این همراه شدن از جنس همان عکاسی و فضولی ذاتی اش است. این همراه شدن از جنس «جویای حقیقت» بودن است. چون جویای حقیقت است ، دست از همه چیز می شوید و با آن بازیگران همراه می شود. توماس دست از عقل حسابگر خود می کشد و همبازی بازیگران می شود. شاید در ظاهر این فقط یک همبازی شدن ساده است ولی اگر دقت کنیم ، بهای این همبازی شدن ، پشت پا زدن است به تمام طرز فکر گذشته اش. توماس چون جویای حقیقت است تن به قواعد جدید می دهد و به حقیقت می رسد. آنتونیونی به ما نشان می دهد که چگونه به حقیقت نگاه کنیم و با دلمان چگونه پزیرای حقیقت باشیم. آنتونیونی می گوید که چشممان را بشوییم و جور دیگر نگاه کنیم. که اگر جور دیگر نگاه کنیم ، مطمئنا چیز دیگری مشاهده می کنیم.

 

 

v       جمع بندی

               

          در فیلم ماتریکس(1999،برادران واچوفسکی) نئو به دیدار اوراکل(oracle) می رود. در همان ساختمان کودکی را می بیند که مشغول خم کردن قاشق است ولی نه با دست بلکه با نیروی ذهن. نئو از کودک می پرسد: «چگونه این کار را انجام می دهی؟». کودک در پاسخ می گوید: «سعی نکن این کار را بکنی ، چون امکان پذیر نیست. در عوض سعی کن حقیقت را دریابی». نئو می گوید: «حقیقت چیست؟». و کودک پاسخ می دهد: «حقیقت این است که قاشقی در کار نیست و آن موقع است که متوجه می شوی این خود توای که بجای قاشق خم می شوی».

 

         

         در ماتریکس قاشق یک موجود فیزیکی حقیقی نیست و در عوض دارای یک ساختار ذهنی است ، در نتیجه خم کردن قاشق در ذهن امکان پزیر است.

 

           Go to fullsize image

          در پایان ، اگر بیشتر به فیلم آگراندیسمان دقت کنیم متوجه می شویم که این دو مبحثی که در بالا عرض شد(فلسفه و هنر) ، چقدر زیبا در این فیلم بهم دیگر جفت و جور شده است. توماس انسانی است که در پی حقیقت است و لحظه ای ، ناخواسته حقیقت را به چنگ آورده است. او بدنبال حقیقت حرکت می کند ولی هرچه در این امر تلاش می کند ، کمتر به نتیجه می رسد تاجایی که در چشم او حقیقت متلاشی می شود. ولی حقیقت متلاشی نشده است بلکه توماس آنقدر به حقیقت نزدیک شده است که دیگر حقیقت را نمی بیند. حقیقت را نمی بیند چون داخل حقیقت است. تا می رسد به همان «پارک»ی که لحظه ای حقیقت را در آن کشف کرده بود. در آنجا به گروهی از بازیکنان تنیس برخورد می کند و با آنها و با قواعدشان همراه می شود. اینگونه است که زبان حقیقت را ادراک می کند و به نتیجه می رسد. تا آن لحظه زبان حقیقت را نمی دانست و برای همین در عین حال که داخل حقیقت بود ، با حقیقت بیگانه بود. ولی اکنون چشم دلش را باز کرد و حقیقت بسویش سرازیر شد. توماس  چون جور دیگر دید ؛ چیز دیگر دید.

 

(1)    از مقطع نوشتن بعضی کلمات ، بجهت فیلتر نشدن وبلاگ پوزش می طلبم.

 

(2)    فروید اولین کسی بود که به تحقیق درمورد روابط آثار هنری با فلسفه و روانشناختی پرداخت.

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE 

 

 

 

 

SPECIAL TANKS TO

HOSEYN GHOUDARZI