تحلیل فیلم - ای برادرکجایی / دیدگاه مشائی و اشراقی در پایانی باز

 

 

 

پیش درآمد:

امروز اتفاقی داشتم تلویزیون می شنیدم(دوستان می دونند که من از تلویزیون و کلا از رسانه متنفرم و تا بشه تلویزیون نمی بینم). خبری بود مبنی بر اینکه چند بمب هسته ای بصورت ناخواسته در یک بمب افکن آمریکایی بارگیری شده و این بمب افکن مسیر طولانی ای رو بر فراز شهر های آمریکا طی کرده بدون اینکه خلبان هواپیما بدونه حامل چه چیزیه. به این فکر فرو رفتم که انسان مدرن چقدر میتونه به راحتی تیشه به ریشه خودش بزنه(با فرض این نکته که اصلا بمبی وجود داشته یا اصلا هواپیمایی پرواز کرده یا بدبینانه تر اینکه افشای این خبر دروغ ، با تمام قدرت نظامی و امنیتی ایالت متحده و قدرت ماسمالیزاسیون رسانه هاشون در حکم یک پیش در آمدیه بر اینکه آمریکا دیگه توان حفظ خودش رو نداره و باید با اروپا و روسیه در امور نظامی متحد بشه).

 

برگردیم به قضیه خود نابود گری بشر که در همه زمانها شایع بوده ولی اکنون با وجود جهان تکنولوژی، با وجود اینهمه جهش علمی ولی باز هم بشر در پیله نفس خود پیچیده شده است و هر لحظه امکان بیدار شدن اهریمن درونیش هست و ...

 

دیگر زمان رستم و اسفندیار گذشته است با آن دشنه ای که بر پر شال هردویشان آویخته بود. زمان برابری و برادری که نهایت آمار اسیب رساندن انسان به جهان اطرافش در قطع درختی و کشتن حریف روبرویش خلاصه می شد. اکنون با همه Security(امنیت) حاکم بر لابراتوار ها و آزمایشگاه های هسته ای ، با تمام Human Factor Check(تست مشخصه انسانی) که از کارکنان مرکز بعمل می آید(تست لیزری شبکیه چشم کارکنان برای تشخیص هویت) بازهم امکان وقوع یک حادثه وجود دارد. حادثه نه ، فاجعه ای که از یک ذهن خطرناک تراوش کرده است.

 

بنظر من تفاوت گذشته با حال در خصوصی شدن معنویت است. معنویتی که در گذشته درون جامعه موج می زد و اکنون در دل افراد در صندوقچه شان دست نخورده مانده است و همگی افراد منتظر یک جرقه هستند. هنوز هم فضیل عیاز ها فراوانند ولی دیگر شرح رستگاریشان تاثیری بر بقیه ندارد. مانند رستگاری "جولز" در "پالپ فیکشن" که در هیاهوی ماشینهای شهر گم شد.

 

 

 

شناخت فیلم ساز:

برادران کوئن از آن دسته فیلمسازانی هستند که حقیقت و حرف های فیلمهایشان با همان بار اول دیدن دستگیر بیننده نمی شود و می بایست برای بار های متمادی به دیدن آثارشان همت گمارد. این خصلت برادران فیلمساز بیشتر معطوف به دوجهت می شود. از جهتی افکارات و دلمشغولی ها و دغدغه های فیلمساز در فرامتن فیلم موج می زند و از جهتی این دو برادر در فیلم هایشان ارجاعات مختلفی به سینما و ادبیات جهان می زنند که این خود باعث پیچیده تر شدن و لایه دار تر شدن فیلم هایشان می کند. فیلم "ای برادر کجایی؟" برداشتی است آزاد از شعر حماسی "اودیسه" اثر "هومر". برادران کوئن با ارجاعات مختلفی از این داستان ، اثری خلق کردند که به حق وامدار این داستان اساطیری است. حتی در جایی ذکر کردند که برای نوشتن فیلمنامه فیلمشان از اثر هومر بخوبی استفاده کردند و فقط آنها ستون فقرات داستان هومر را برداشته اند و بقیه ملحقات داستان را خود به آن پیوند زده اند.

 

هومر و اودیسه اش:

          اودیسه در آتیکا می زیست و زن زیبایی بنام "پنه لوپه" اختیار کرده بود. نتیجه این ازدواج فرزند پسری بود بنام تلماک. اودیسه  برای جنگ با تروا فراخواسته شد. او به جنگ رفت و این جنگ آنقدر طولانی شد که پسرش به سن بیست ویک ساله گی رسید. خبری از اودیسه نبود و مردم از بازگشتش قطع امید کرده بودند تا جایی که مردم شهر بر پنه لوپه فشار می آوردند تا که با مرد دیگری ازدواج کند. در پایان اودیسه از جنگ باز می گردد و سزای مردم و افرادی را که بر خانواده اش ظلم کرده بودند را می گیرد. ولی اصل داستان ادیسه به این داستان ختم نمی شود بلکه در ایبن بیست سال حوادثی بر او می گذرد  که شرحش هم عجیب و هم زیباست.

 

 

 خلاصه داستان فیلم:

          همانطور که در پست قبلی ذکر شد داستان این فیلم داستان فرار سه زندانی(اورت ، پیت ، دلمار) بهم زنجیر شده است که از اردوگاه کار اجباری زندان به هوای وعده ای دروغین یکی از سه زندانی(اورت) می رهند تا به گنجی مدفون شده دست پیدا کنند. اما حقیقت داستان این است که اورت مدتی طولانیست که در زندان سرکرده است و حالا پس از این سالها همسرش بخاطر اداره سرپرستی خانواده و بیشتر بخاطر نبود عشق در زندگی اش قصد ازدواج مجدد را دارد. پس اورت که از این خبر مطلع شده مصمم می شود که از زندان برهد و همسرش را از این کار منصرف کند ولی مشکل اینجاست که پای او به پای دو زندانی دیگر زنجیر شده. حال اورت با گفتن دروغی به این بزرگی موفق به فرار از زندان می شود. فرار این سه زندانی و حرکتشان در مسیر آزادی به برخورد با افراد متفاوتی منجر می شود که نوع نگاه و تفکر شان باعث خلق لحظاتی دلچسب می شود.

 

دیدگاه مشائی در مقابل دیدگاه اشراقی:

          ما در فلسفه با دو دیدگاه مشخص برخورد می کنیم. یکی فلسفه مشاء که بر پایه استدلالات عقلی و مشاهدات عینی بنا شده است و دیگر فلسفه اشراق است که قدرت اصلی این فلسفه بیشتر بر مشاهدات قلبی و سلوک شخصی بنا شده که شخص سالک با استفاده از منطق عقلی و گرمای نور هدایت که از سرچشمه معبود نشئات می گیرد به مسیر خود ادامه می دهد ولی بزرگترین تقاوت این دو دیدگاه در این است که شخصی که فلسفه مشاء را پیشه کرده فقط قصد بررسی حوادث و حقیقت پیرامونش را دارد ولی شخصی که باصطلاح اشراقی است تکاملش فقط فهمیدن حقیقت پیرامون نیست بلکه او با سلوک خود سعی در رسیدن به سرچشمه حقیقت که همانا خالق اش است را دارد.

 

          در این فیلم برادران کوئن بوضوح به مشخص کردن طرز فکری شخصیت های داستانشان پرداخته اند. اورت شخصی یک ماتریالیست تمام معناست و در حوادث و برخورد های دور و برش به جنبه های علمی قضیه اعتقاد دارد و همیشه دو همراه زندانی خود را بخاطر نوع تفکرشان تمسخر می کند. ولی در مقابل پیت و دلمار انسانهایی ساده لوح هستند که بیشتر به ذهنیات و طرز تفکر اشراقی خود پایبند هستند و بیشتر به حوادث از دیدگاه ماورایی فکر می کنند.

 

هنر سینماگر موءلف:

          برادران کوئن حرکت زیبایی انجام داده اند. منظورم ساخت فیلمشان با اینهمه ارجاع سینمایی و فرامتن ها و داستان سرایی نیست (که می تواند کار هر کس دیگری هم باشد) بلکه بنظر من نوع و انتخاب پایانی مناسب برای اثرشان کاری مهم تر است. درست است که کوئن ها با قرار دادن پایانی باز(اشاره به پایان باز که یکی از خصیصه های سینمای پست مدرن است) به فیلمشان و جمع بندی نکردن کامل فیلمشان به نوعی آن را رها کردند ولی جای قدردانیست که بگوییم آنها انصاف و برابری را به نحو بسار مطلوبی در فیلمشان پیاده کردند. پیت و دلمار که نماینده تفکر اشراقی هستند و اورت که نماینده بارز مشائیون است ، هرسه همیشه در خوشی ها و ناراحتی ها شرکت دارند هرسه به بن بست و رهایی می رسند هرسه همیشه و همه جا در کنار هم هستند و حوادث را از سر خود می گذرانند. مهم تر اینکه همیشه هرسه در شرایط یکسانی از تصمیم گیری و حرکت قرار دارند و هیچ وقت هیچ کدامشان بر دیگری برتری ندارد.

 

 

سکانس برتر:

          برای جمع بندی بحث به شرح سکانس پایانی فیلم می پردازم و سخنم را جمع می کنم. پیت و اورت و دلمار از همان آغاز فرارشان بارها تحت تعقیب یک تعقیب کننده نامعلوم قرار داشتند که با آن عینک تیره بر چشمش با اینکه در فیلم نقش و حضور کمی داشت ولی با اثر پر رنگی که از خود در سکانس پایانی بجا گذاشت حکم بالاترین بدمن فیلم را بخود اختصاص می دهد. بعد از داستانهایی که از سر این سه زندانی می گذرد و موفق به دریافت حکم آزادی و عفوشان را از کاندیدای آینده ایالت می شوند و در پایان فیلم به محل گنج کذایی می روند(ولی اینبار به قصد آوردن حلقه زن اورت از داخل خانه) ناگهان با همان تعقیب کنند دیرینه خود مواجه می شوند که منتظر ایستاده و برایشان سه طناب دار آماده و قبر کن ها را نیز مشغول و مجبور به کندن سه قبر کرده. در اینجاست که هر سه زندانی(پیت ، دلمار ، اورت) فارغ از دارا بودن منش فکریشان مشغول خواندن دعای پایانی زندگی می شوند(خصوصا اورت با آن نوع تفکر متریالیستی اش) و در اوج ناباوری مشاهده می کنند که سیلی از دور می آید. سیل می آید و همه افراد را متفرق و غرق می کند. فقط پیت و دلمار و اورت و یک گاو که بر سقف یک خانه پناه برده از این حادثه جان سالم بدر می برند. همگی افراد جهت نجات خود از غرق شدن بر یک تابوت چوبی دست می اندازند. درست در همین لحظه است که اورت که تا چند لحظه پیش ازین با خدای خود سخت راز و نیاز می کرد شروع به افاظه کمال می کند و می گوید که این یک موعجزه نبود بلکه ما درست همان لحظه ایکه سد افتتاه شده و آب پشت سد به دشت باز شده در این محل قرار داشتیم و برای همین است که نجات پیدا کردیم. بله او درست می گوید ولی آیا حرف اورت بر علت و معلول بودن(حادثه) جهان صحیح است یا که حرف پیت و دلمار بر اینکه آنها شاهد وجود یک معجزه بوده اند؟.

 

دلنوشت:

          به یاد فیلم محبوب پالپ فیکشن افتادم که شخصیت های داستان آن فیلم نیز مانند این زندانی های در به در بر سر مشاهده وقوع یک معجزه با همدیگر اختلاف نظر داشتند.

 

          گاو نجات یافته از سیل که بر سقف خانه جا خوش کرده بود انگار که نشانه از ضعف عقلی بشر بود. بشری با آن همه یال و کوپال که همه چیز را فقط از زاویه چشم خود می بیند و قبول دارد.

 

          همین حالا هنوز دست هایش بر تابوت گره خورده ولی باز به خیره سری خود ادامه می دهد. انسان مادی هنوز جهان را از زاویه عقل خود می نگرد. هنوز می گوید که من در مرکزم و جهان به دور من در حرکت است. اگر دیدم که هست و اگر ندیدم پس نیست. گویی که انگار در دوران قبل از کوپرنیک زیست می کند. کوپرنیک بود که برای اولین بار کره زمین را از مرکزیت عالم خارج کرد ولی کیست که عقل بشر را ار مرکزیت خارج کند.

 

          پای استدلالیان چوبین بود    پای چوبین سست و بی تمکین بود

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

maxpaynethefall.blogsky.com